ep 12

549 47 22
                                    

یجی نگاهی به مادرش کرد و در حالی که نگاهشو به هیونجین میداد گفت : هیون؟

هیونجین که خیلی عمیق توی فکر رفته بود متوجهش نشد

یجی : هیونجین!!!

هیونجین سرشو اورد بالا و گفت : ب...بله؟ ببخشید تو فکر بودم!

یجی : نیم ساعته نشستیم تا تو حرفتو بزنی

مادرش : اتفاق بدی افتاده؟

هیونجین : عام....راستش...

نمیدونست چجوری بگه شب قبل یه بچه پیدا کرده و الان اون بچه توی اتاق خوابه و هیونجینم قسط نگه داشتنشو داره!

مردد بود ولی یک باره نفس عمیقی کشید و ماجرا رو براشون تعریف کرد!

.
.
.

بعد از تموم شدن حرفاش سکوت عمیقی ایجاد شده بود

که یجی بالاخره شکستش و گفت : مطمعنی میخوای نگهش داری هیون؟

هیونجین : مطمعنم یجی من...

مادرش پرید وسط حرفش و گفت : فلیکس چی؟

هیونجین : فلیکس؟

مادرش : اونم نظرش مثبته؟ میدونی که برای نگه داشتن اون بچه باید دو طرف راضی باشن؟

خب...هیونجین مطمعن نبود!
فلیکس رفتار خوبی با جونی داشت ولی وقتی یاد دعوای دیشب شون افتاد آهی کشید و چشاشو بست...

فلیکس راضی نبود!

مادرش : هیونجین؟

هیونجین : ب..بله اوما؟

مادرش : فلیکس راضی نیست درست میگم؟

هیونجین : راستش...

خیلی ناگهانی در خونه باز شد و فلیکس با کلی پلاستیک خرید وارد خونه شد

در حالی که با یه پاش در خونه رو میبست و پلاستیکارو روی زمین میذاشت گفت : هیونجینا من اومدم!

بدون اینکه سرشو بیاره بالا خم شد و پلاستیکارو دونه دونه باز کرد

فلیکس : وای باورت نمیشه لباسای بچگونه چقد کیوت بودن! نمیدونستم کدوم شونو بخرم
انتخاب واقعا سخت بود!

لباس سرمه ای از توی پلاستیک خارج کرد و در حالی لبخند میزد گفت : فک نمیکنی سرمه ای خیلی به جونی میاد؟

فلیکس : آه راستی براش 3 جفت کتونی ام خریدم! نمیدونستم چی باید بخرم...باید یه روز با خودش بریم خرید

فلیکس : دیشب بهم گفت دایناسور خیلی دوست داره
براش عروسک دایناسور خریدم...

فلیکس : آه...واقعا گیج شده بودم! به نظرت اصلا این لباسا اندازش می...

بالاخره سرشو اورد بالا و با هیونجین و یجی و مادرش رو به رو شد که هر سه نفر با تعجب به فلیکس خیره بودن

𝗂𝗌 𝗍𝗁𝗂𝗌 𝖫𝗈𝗏𝖾...? Kde žijí příběhy. Začni objevovat