_ از کره اومدی؟ ساکن این شهری؟

سر تکون داد.

+ بله. فقط برای سفر اومدم. فردا دوباره برمیگردم کشور خودم.

_ بکی هم از کره اومده. یعنی از آلمان اومده اما در اصل کره ایه.

لبخند زد و هوم کرد.

_ الان میاد پایین و با هم آشنا میشین. اون هم این روزها منتظره که یکی از دوست های کره ایش به ملاقاتش بیاد. وقتی از در داخل اومدین فکر کردم تو همون دوستشی.

+ اوه نه... من با دوستم اومدم چون اون دنبال یه کتاب خاص میگشت.

دید که لی به همراه یک کتاب در دستش از پشت قفسه ها بیرون اومد.

+ امیدوارم دوست اون پسر به زودی بهش سر بزنه و خوشحالش کنه.

مرد مسن بهش لبخند زد و خواست چیزی بگه که لی صداش زد. اون کتاب مورد نظرش رو پیدا کرده بود. پیرمرد دوباره پشت دخل برگشت و کتاب رو حساب کرد.

بعد از اینکه لی هزینه رو پرداخت کرد سمت در رفت و اون صدای پاهایی که از پله ها پایین میومدن رو شنید. کنجکاو بود اون پسر کره ای رو ببینه اما وقت نداشت. باید به هتل برمیگشت و از بک میخواست برای نهار با هم بیرون برن. برای همین همراه لی از کتابفروشی بیرون رفت و برنگشت تا پسر کره‌ای ای که از پله ها پایین اومد رو ببینه.

*************

بک با اخم دست به سینه روی تخت نشسته و به ساعت روی دیوار نگاه میکرد. سه روز از اقامتشون در اون هتل میگذشت و چانیول عجیب رفتار میکرد. اون روز میخواست با چان شوخی کنه و فکر نمیکرد حرفش رو جدی بگیره اما بعد از اینکه از پارک برگشتن چان بیشتر از یه حدی بهش نزدیک نمیشد و نمیذاشت خودش بهش نزدیک شه. به جای لبهاش پیشونیش رو میبوسید و شبها به محض دراز کشیدن روی تخت خودش رو به خواب میزد تا دست از سرش برداره اما وقتی دستش رو بین پاهاش میبرد فورا بهش چنگ میزد و میگفت:

"+ نقشت رو فراموش نکن بک. بین من و تو اونی که گیه منم نه تو پس دستت رو بکش عقب."

هر بار که سعی میکرد بهش نزدیک شه اجازه نمیداد و وقتی بهش اعتراض میکرد میگفت:

"+ من یه مرد گیم که سعی میکنم به آرومی توجهت رو جلب کنم نه یه منحرف عوضی که فقط دنبال سکس باشم."

با حرص پوف کشید و گفت:

_ باورم نمیشه. بعد از اونهمه بدبختی دوباره برگشتیم سر خونه ی اول. وقتی پیشونیمو میبوسه دلم میخواد دندوناشون تو دهنش خورد کنم.

اخم هاش بیشتر از قبل توهم شد و بغ کرده تو خودش جمع شد. البته بدون در نظر گرفتن این مشکل خیلی بزرگ باید اعتراف میکرد که تا الان خیلی بهش خوش گذشته بود.

چانیول ازش خواست تمام جاهایی که عادت داشت بهشون سر بزنه رو بهش نشون بده. ازش خواسته بود بهش بگه چطوری تو اون شهر زندگی میکرد و اون هم به حرفش گوش داد. اون پسر رو به کافه و رستوران محبوبش برد. به موزه ی لوور سر زدن. در خیابان شانزلیزه قدم زدن و یک شب تا صبح روی پل عشق نشستن و با نوشیدنی های الکلی مورد علاقه اش از خودشون پذیرایی کردن.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now