10

887 275 192
                                    

+ جیون؟

_ سلام. خودم هستم...

صدای جیون با پچ پچ میومد. مشخص بود مخفیانه بهش زنگ زده. پوزخندی زد و گفت:

+ مامانت حتما خیلی روی این موضوع که نباید با من حرف بزنی حساس شده. برای همین الان مثل دزدا گوشیشو کش رفتی تا به من زنگ بزنی نه؟

صدای خش خشی که از پشت خط میومد باعث شد گوشی رو کمی از گوشش فاصله بده.

_ نه مامان حمومه. الان تو خونه تنهام.

+ پس چرا داری پچ پچ میکنی؟

_ مگه همه‌ی جاسوسا اینکارا رو نمیکنن؟

یه تای ابروش بالا رفت و بعد از چند ثانیه به خنده افتاد. اون پسر خودش رو جاسوس بک در نظر گرفته بود؟ بک حوصله‌ی بازی کردن نداشت اما این بازی بامزه به نظر میومد.

+ هوم... چرا دقیقا همینکارا رو میکنن. خب حالا میخوای چی بهم بگی جاسوس کوچولو؟

جیون صداشو کمی صاف کرد ولی بازم با پچ پج گفت:

_ دایی مین اومده بود اینجا. داشت به مامان میگفت میجو شی رو فرستاده اونجا تا کارتو تموم کنه. فکر کنم منظورش این بود که کمکت کنه کارت تموم شه و بتونی زود برگردی اینجا. ولی من از میجو خوشم نمیاد. ناخناش بلنده و زیاد جیغ میزنه.

بک از پشت به میجویی که دستش رو دور بازوی چان حلقه کرده و لحظه به لحظه ازش دورتر میشد نگاه کرد. هیچکدوم متوجه نشده بودن اون همراهیشون نمیکنه. انگار که اصلا ندیده بودنش.

پوزخند زد و روش رو ازشون برگردوند. احمقای بی لیاقت...

_ الو... صدات قطع شد دایی.

+ قطع نشده. حرفی نزدم.

_ من تا الان فقط همینو متوجه شدم.

دستش رو به پشت گردنش کشید و گفت:

+ پس دایی مین گفت میجوشی رو فرستاده تا کار منو تموم کنه آره؟

_ آره. مامانم بهش اخم کرد و گفت کارش بد بوده.

+ چرا مامانت بهش اخم کرد؟

_ چون اونم میجو رو دوست نداره. میگفت این زیادیه...

لبخند از روی لباش رفت و با نفرت لب زد:

+ خودشونم از کارهای همدیگه ناراضین. کث...

بخاطر جیون که پشت خط بود چیز بیشتری نگفت و فقط نفسش رو با حرص بیرون داد. خواست خداحافظی کنه و گوشی رو قطع کنه که جیون این بار با صدای صاف و بلندی پرسید:

_ خب اونجا... خوش میگذره؟

+ چرا دیگه پچ پچ نمیکنی؟

_ خبرو بهت دادم. الان دیگه جاسوس نیستم.

The portraitist [Completed]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt