63

672 243 252
                                    

" یعنی همه چیز تموم شد؟"

این سوالی بود که در طی یک ساعت گذشته نزدیک به صد بار از خودش پرسید و همچنان با گیجی دنبال یک جواب قاطع میگشت. پدرش خیلی یهویی از شروع یک بیزینس جدید صحبت کرد و مسئولیتش رو به عهده‌ی مین هیون گذاشت. رسما جلوی چندین خبرنگار اعلام کرد که دیگه نیازی به حضورش در تیم رستوران نداره و حالا مین هیون باید وسایلش رو جمع میکرد و برای همیشه از اونجا میرفت.

× تبریک میگم بکهیون شی. امیدوارم در اداره‌ی رستورانها موفق باشین.

با لبخند از کسایی که برای تبریک سمتش اومده بودن تشکر کرد و نگاهش رو به اطراف داد. مین هیون کمی اونطرف تر در حال خوش و بش با بقیه بود ولی به خوبی میتونست چهره‌ی منقبض از خشمش رو تشخیص بده. حالا دیگه به طور کامل از همه چیز نا امید شد چون پدرش بعد از اینکه با هم عکس گرفتن دوباره میکروفن رو برداشت و گفت برای تبلیغات رستوران و فروشگاه جدیدش از دوستش درخواست کمک کرده و با همدیگه به توافق رسیدن. این یعنی بدون نیاز به ازدواج اون و میجو به چیزی که مین هیون میخواست رسیدن و حالا مین هیون هیچ بهانه‌ای برای چسبوندن اون و میجو به همدیگه نداشت.

نیشش تا آخر باز شد و با گامهای بلند سمت برادرش رفت. وقتی مین هیون برای آخرین فرد هم سر تکون داد دستش رو دور گردنش انداخت و با خنده گفت:

_ چطوری هیونگ؟ همه بهت بابت این شروع جدید تبریک گفتن و فقط من موندم؟ آه عجب برادر بدی شدم.

مین هیون با اخم دستش رو از دور گردنش باز کرد و یک قدم عقب رفت. دیدن این حالت ویران و نا امید مرد بزرگتر هیجانش رو بیشتر میکرد.

_ دنیا خیلی عجیبه هیونگ میبینی؟ مثلا تو تا یک ساعت پیش فکر میکردی قراره خبر ازدواج من و میجو رو پشت میکروفن فریاد بزنی ولی الان خودت از رستوران من پرت شدی بیرون. فکر کردی من رو نابود میکنی اما رسما آرزوهای خودت نابود شد.

اخمهای مین هیون بیشتر از قبل تو هم شد و یک قدم دیگه ازش فاصله گرفت.

+ زیاد خوشحال نباش بک. الان فقط فروشگاه بهم رسیده ولی به زودی اون رستوران هم...

با پوزخند مشت کم جونی به بازوش زد و گفت:

_ با حرف زدن و تهدید های تو خالی بیشتر از این به شخصیت مزخرفت صدمه نزن مرد. تو همین الانش هم  به چشم من نابود شدی. سعی کن فقط ظاهرت رو حفظ کنی و به بقیه بگی خودت هم ترجیح میدادی راهت رو از من و رستورانم جدا کنی.

سرش رو جلو برد و با پایین آوردن صداش گفت:

_ چون اگه این کار رو نکنی همه میگن اونقدر کارش افتضاح بود که بکهیون بهش نیازی نداشت و مثل یک دستمال بی ارزش از رستوران پرتش کرد بیرون.

با نیشخند عقب کشید و برای مرد خشمگین مقابلش سر تکون داد.

_ میدونی که این مردم چطورین؟ فقط چیزهایی که میبینن رو باور میکنن و از یه جایی به بعد حرفهات رو باور نمیکنن. اونا فقط به عکسها و خبرهایی که تو رسانه ها پخش میشه توجه میکنن.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now