70

742 239 316
                                    

بالاخره روز کریسمس فرا رسید. خیابانهای سئول از همیشه شلوغ تر بودن و شور و هیجان رو میشد تو چهره‌ی مردم دید. بک داخل یک کافه‌ی کوچک نشسته و از پشت شیشه به مردم نگاه میکرد.

× نسبت به کسی که به زودی قراره بره زندان زیادی سر حال به نظر میرسی.

یک تکه کیک شکلاتی تو دهنش گذاشت و خندید.

_ چون نمیتونی باور کنی صبحم چطور شروع شد. وقتی چان داشت دوش میگرفت صدای زنگ گوشیش بلند شد. سوجین باهاش تماس میگرفت و اولش فکر کردم قراره از اول صبح بخاطر دختره اعصابم بهم بریزه اما باورت نمیشه وقتی تماس رو جواب دادم چی شنیدم.

ابروهای لی با تعجب بالا رفت و پرسید:

× چی شنیدی؟

_ دختره داره از این کشور میره. چان بهم چیزی نگفته بود ولی به دیدن پدرش رفته و گفته سوجین چه موجود کثافتیه‌. حتی کلی اون مرد رو ترسونده که من از دخترش مدرک دارم و قصد دارم ازش شکایت کنم تا مثل لوکاس دستگیر شه. پدره هم ترسیده و سوجین رو مجبور کرده وسایلش رو جمع کنه و باهاشون مهاجرت کنه.

× اوه...

نیشش بیشتر از قبل باز شد و گفت:

_ هیچ زمان فکر نمیکردم شنیدن صدای جیغ ها و گریه های یک دختر بتونه بهم آرامش بده. اون جیغ میزد و به چانیول فحش میداد و من اینطرف روحم ارضا میشد.

لی به حرفش خندید و سر تکون داد. کمی از قهوه‌اش نوشید و گفت:

× خوبه. حالا از شر سوجین و لوکاس خلاص شدین. فقط یک نفر دیگه باقی مونده.

_ از شر اون هم امشب خلاص میشم. قراره در سال جدید همه‌ی موجودات اضافه رو از زندگیم حذف کنم.

لی بهش لبخند زد و کمی به سمت جلو خم شد.

× جذاب به نظر میرسه. برنامه ریزی برای آینده میتونه خیلی جالب و هیجان انگیز باشه.

_ هوم‌... میخوام چانیول رو سوپرایز کنم. هدیه‌ای براش خریدم که مطمئنم با دیدنش از شدت خوشحالی دیوونه میشه.

چشمهای لی با شنیدن اون حرف برق زد. چان درمورد کاری که تصمیم داشت انجام بده بهش گفته بود و حالا بک میگفت برای اون پسر یه هدیه‌ی جذاب آماده کرده.

× چه سوپرایزی؟

نیش بک بیشتر از قبل باز شد و دستش رو تو جیب کتش برد. هدیه‌ای که ماه قبل سفارش داده بود امروز آماده شده و قبل از اومدن به کافه تحویلش گرفته بود.

هدیه‌ی ویژه رو روی میز گذاشت و سمت لی چرخوند. لبخند از روی لبهای لی رفت و چشمهاش از تعجب گرد شد. نگاهش بین بک و چیزی که روی میز گذاشته بود میچرخید و بعد از چند ثانیه گفت:

× این... این اون چیزی که فکر میکنم نیست مگه نه؟

بک میدونست دوستش تا حدی شوکه میشه و واکنش نشون میده برای همین از این رفتار تعجب نکرد. سر تکون داد و با خونسردی گفت:

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now