پارت20

295 45 84
                                    

_✨⚜✨_

همینکه بوق اخر تموم شد،چنگی لای موهاش کشید و لبش رو با اضطراب مک زد.
همچنان خبری از تهیونگ نبود و اینکه از دیشب بعد از تماس پدرخوانده هنوز به خونه نیومده بود باعث میشد قلب جونگکوک با نگرانی دست و پنجه نرم کنه.
حدود ده بار باهاش تماس گرفته بودو هر بار هم تا لحظه اخر بوق میخورد و پخش نشدنِ صدای تهیونگ بیشتر کلافه‌ش میکرد.

رییس مافیا کسی نبود که به راحتی صدمه ببینه اما، وقتهایی که کوک دنبالش نبود، دقایق خوبی برای جئون نمیگذشت!
بیخبری از تهیونگ میتونست ترسناک ترین حس دنیا برای قلب عاشقِ جونگکوک باشه و حاضر بود حتی تعقیبش کنه تا برای پنج دقیقه هم که شده ازش بیخبر نباشه.

درمونده آه کشیدو تصمیم گرفت راه رفتن دورِ خودش رو تموم کنه و دست به کار بشه، نمیتونست تا وقتی تهیونگ اون بیرون و بین تمام کسانی که تشنه ی خون‌ش هستن تنهاعه،اینجا بشینه و کاری نکنه.

راه افتاد سمت کت چرم مشکی‌رنگش و شماره ی تهیونگ رو برای بار یازدهم گرفت.
موبایل رو گذاشت روی میز و همینکه دستهاش رو از استین کت رد کرد، در کمال تعجب تماس برقرار شدو جونگکوک سریع موبایل رو چنگ زدو چسبوند به گوشش:
_تهیونگ؟

بعد از مکثی کوتاه، صدای بم تهیونگش ارامش رو به تک تک سلولهای تنش تزریق کرد :
-جئون.

آسوده نفسِ دردناکش رو خارج کردو نشست لبه ی مبل:

_کجایی؟

-تو راهِ انبار

جوابی که شنید باعث شد چشمهاش رو که از دیشب تاحالا فقط یکساعت روی هم گذاشته بود ببنده و سرش رو پایین بندازه.
میدونست تهیونگ آدمی نیست که از برنامه هاش به کسی خبر بده اما، جونگکوک انتظار داشت دیشب که وسط اون رابطه ی لعنتی ولش کرد و رفت، حداقل یه خبر بهش بده و بگه چرا نمیتونه تموم شب رو برگرده خونه!
الان هم که داشت تنها میرفت انبار و جونگکوک بااینکه قلبش شکسته بود، باصدای ضعیفی گفت : منم میام..

و تماس قطع شدو پسرِ مو مشکی چند دقیقه روی مبل موند؛ درحالی که ارنج دستهاش رو تکیه به زانوهاش داده و سرش رو بین دستهاش گرفته بود.

به معنای واقعیِ کلمه درمونده شده بود، نمیدونست درسته اگه از تهیونگ بپرسه چرا دیشب درحالی که میدونست کوک منتظرشه به خونه برنگشته؟!
باید میپرسید تا با شنیدنِ یه جواب منطقی قلبِ دیوونش اروم بگیره یا ممکنه چیزی بشنوه که قابلیت خورد کردنش رو داره؟
ممکن بود تهیونگ از رابطه ای که بینشون ایجاد شد پشیمون شده باشه؟
بااین احتمال،فشاری عذاب اور بین دریچه های قلب‌ش حس کرد و برای لحظه ای گوشه ی چشمش چین خورد.

بازدمِ داغ‌ش رو بیرون فرستاد و بلند شد، فعلا وقت چیدنِ پازل نبود، باید خودشو به جایی که تهیونگ بود میرسوند.
با نگاه به اطراف و فضای خلوتِ خونه، راه افتاد سمت در خروج.
درحینی که از پله ها پایین میرفت، دست کرد تو جیب شلوارش و سوویچ موتورش رو بیرون اورد.
هوا ابری بود و این برای ببر مشکی رنگی که تو قفس دور خودش میچرخید دلپذیر به نظر میرسید.
کنار موتور کلاه به دست نگاهش رو دوخت به حیوونِ تهیونگ.
یا بهتر بود بگه، حیوون متفاوته تهیونگ.
قطعا داشتنِ یه ببر بزرگ و وحشی توی خونه، چیزی نبود که هر کسی بتونه از پسش بربیاد و این هم یکی دیگه از ویژگی های منحصر به فرد کیم تهیونگ بود.
با لبخند سرش رو پایین گرفت و به کلاهش چشم دوخت.
از دیشب تا حالا، برای لحظه ای تصویر تهیونگی که برای به دست اوردن لبها و تن جونگکوک داغ کرده بود از ذهنش پاک نمیشد.
هر بار با یاداوری نگاهِ تشنه و چهره ی هاتش قلبِ جئون فرو میریخت و مجبور میشد عمیق نفس بگیره.
دلش پر میکشید برای تکرارِ اتفافات دیشب و جونگکوک امیدوار بود تهیونگ نزنه زیرش.
چون قطعا پسری که سالها منتظر این لحظه بود، وقتی بالاخره طعم لبهای تهیونگش رو چشید، دیگه عمرا اگه بیخیالش میشد!

𝐀𝐞𝐳𝐫𝐚𝐞𝐥'𝐬 𝐂𝐡𝐢𝐥𝐝Where stories live. Discover now