عزرائیل،
خیلیها ایناسم رو برازندهی من میدونستن،حقداشتن،
کسیکهجونِآدمهاذرهای واسش
اهمیتنداشت،میتونست یدککشِ این اسم باشه و من،کیم تهیونگ،از روحِ انسان ها تغذیه میکردم،گرفتنِ جونِ آدمهایی که پا رو دمِ من میزاشتن،حکمِخونواسهرگ هام رو داشت و بله،من همینم،فرزندِعزرائیل.
________________ابِ گرم کل تنش رو خیس کرده بود.
پنج دقیقه ای میشد پوستِ تنش رو زیر دوش نگه داشته بود و اجازه میداد قطرات آب، حریصانه از موهای مشکی رنگش عبور کنن و بعدِ چکیدن از تیغهء بینی و لمسِ لبهای نیمه بازِش، از چونهش رَد و در اخر رها بشن رو کاشی های توسی رنگ.زنگ موبایلش پنج دقیقه ای میشد یک بند طنین می انداخت و این یعنی شخص پشت خط طبق معمول کار واجبی داشته و تا جواب نمیگرفت، بیخیال نمیشد،
و اون شخص کسی بود که اگر دیر جواب میگرفت، چنگی با حرص بین موهای صورتیش میکشیدو چهره ی کیوتش رو با غضب تزیین میکرد.چنگی لای موهاش زدو به عقب هدایتشون کرد،تنِ کرختش رو قطرات داغ آب جلا داد و تهیونگ بعد از بستن شیر آب، مقابل ایینه ایستاد و با تصویر ناواضحی از خود رو به رو شد، زبون بین لبهای خیسش زد و دست رو ایینه ی بخار گرفته کشید تا اینکه انعکاس چهرهش نمایان شد، دوباره دستش رو به سینکِ سنگی گرفت و به نگاهِ بی روحش خیره موند،نگاهی که منعکس کننده ی تاریک ترین قبرستانِ دورافتاده بود، تاریک و سرد، بدون خطی از نور یا خنده ای کوتاه.
به لبهای خط شدهش نگاه کرد، دو تکه گوشتی که سالهاست کمتر از تکون خوردنِ ماشین تو وزش باد تکون خورده، کمتر از خنده های افسرده ای گوشهگیر حرف زده و شبیه به مرده ای بی جون نخندیده.
کمر صاف کردو چشم از شخصی که سالهاست تنها'نفس' کشیده گرفت و از بین بخارهای جمع شده خودش رو به حوله ی مشکی رنگش که به رخت اویز، اویزون بود رسوند،
بعد از چند دقیقه ی کوتاه با حوله ای دور کمر و حوله ای بین موهاش، از حمام خارج شد.
همچنان زنگ موبایل سکوت مرگبار خونه رو به تمسخر گرفته بود و تا چند دقیقه ی دیگه هم ادامه داشت، دقیق تا وقتی که صاحبش نصفِ بطری اب رو مقابل یخچال سر کشیدو به اتاق برگشت.
حوله رو درحالی که همچنان از نوک موهاش آب چکه میکرد، پرت کرد روی تخت و موبایلش که اسم "جیمین" رو فریاد میزد، از روی میز برداشت.-اومو! ببین کی بالاخره جواب داد، رییس کیم تهیونگ! مزاحمتون شدم مگنه؟! من واقعا، واقعا واقعا معذرت میخوام، قطعا درحال انجام کار مهمی بودین و منِ زیر دست رو به چپ و راستتون گرفتین، درسته؟!
به لبهای نم دارش زبون زدو باصدایی که به خاطر سکوتِ طولانی مدت حتی خشدار تر شده بود، درجواب صحبتهای کنایه دارِ جیمین گفت:
_چیکار داری جیمین؟!و واضح صدای خنده عصبیِ پشت خط رو شنید:
-اوکی اقای کیم، بچرخ تا بچرخیم!
![](https://img.wattpad.com/cover/330608038-288-k993352.jpg)
YOU ARE READING
𝐀𝐞𝐳𝐫𝐚𝐞𝐥'𝐬 𝐂𝐡𝐢𝐥𝐝
Fanfiction-چرا اجازه نمیدی به سیگار لب بزنم؟ _چون نمیخوام به چیزی جز من معتاد شی. ✡⟷✧⟷✡ اون مَردِ تنها برای من حکمِ اکسیژن رو داشت،کنارِش نفس میکشیدم، یادم میرفت چه گذشته ی بی معنی ای داشتم، ریه هام پر میشد از عطرِ همیشگیش"همون سیگارِ قهوه ای،همونکه هرزگاهی...