گوشه ی لبهاش بالا رفت و با پوزخند سر تکون داد. البته که اون مرد از این مدرک هم استفاده میکرد.

_ کسی که باهاش قرارداد داشتیم اشتباهی نکرده بود و دلیلی نداشت از یک فرد بیگناه غرامت بگیرم.

+ اما طبق این قرارداد...

با بی حوصلگی یک پاش رو روی دیگری انداخت و گفت:

_ ترجیح میدم بعد از اومدن وکیلم به بقیه‌ی سوالاتتون جواب بدم.

مین هیون به اون حرفش خندید و سرش رو سمتش چرخوند. اون حجم از خونسردی از بکهیون بعید بود و حس خیلی خوبی بهش نمیداد ولی میدونست که امکان نداره بتونه از این مخمصه فرار کنه.

+ اما کارها اینطوری پیش نمیره بک. خودت که بهتر میدونی...

بکهیون بدون اینکه بهش نگاه کنه پوزخند زد.

_ آره میدونم. به لطف برادر حرومزادم قبلا هم چنین چیزی رو تجربه کردم.

مین هیون اون حرفش رو نشنیده گرفت و با لحن ناراحتی گفت:

+ اگر واقعا اینطوری میخوای میتونی فرم درخواست وکیل رو پر کنی بکهیون. متاسفم که مجبور شدم اینطوری جلوت رو بگیرم اما برای راحت تر پیش رفتن کارها با وکیل خانوادگیمون هماهنگ میکنم تا...

با باز شدن در و ورود کیم جونگین به اتاق حرفش نصفه موند و نیش بک باز شد.

+ سلام قربان وقت بخیر. من وکیل آقای بیون هستم.

یه تای ابروی مین هیون با دیدن جونگین بالا رفت و نگاهش رو به بکهیون داد. در حالت نرمال هیچکس موفق نمیشد به این زودی با وکیلش برای رسیدگی به کارهاش هماهنگ کنه. از طرف دیگه چرا جونگین انقدر خونسرد به نظر میرسید و از کی اونها با هم انقدر صمیمی شده بودن که بخواد وکالت بک رو به عهده بگیره؟

بک لبخند پیروزمندانه ای بهش زد و سمتش خم شد. جونگین با افسر پلیس دست داد و داشت فرم وکالتش رو بهش نشون میداد تا اجازه ی حضور در اتاق بازجویی رو داشته باشه. نگاه تحقیر آمیزی به مین هیون انداخت و صداش رو پایین آورد.

_ فرم درخواست وکیل رو میتونی بکنی تو کونت هیونگ. تازه همه چیز شروع شده. باید امشب به حرف پدر گوش میدادی.

بعد از زدن این حرف بهش چشمک زد و دوباره به عقب تکیه داد. کمی بعد جونگین هم کنارش نشست و حالا بحث به طور کاملا جدی شروع میشد. درست همونطوری که قبلا برنامه ریزی کرده بودن.

**********

چانیول و بیون جون وو توی سالن نشسته و به در بسته‌ی اتاق زل زده بودن. چان پوست گوشه ی ناخونش رو میکند و به خوبی حس میکرد که مرد کنارش با استرس پاهاش رو تکون میده.

چند ساعت پیش آقای بیون خیلی با پلیس ها درگیر شد و صدای فریاد هاش هنوز هم تو گوشش بود. وقتی داشتن بک رو با دستبند با خودشون میبردن اشکهای جمع شده تو چشمهاش رو دید و بعد با نگاهش اون مرد رو که از پله ها به سختی بالا میرفت دنبال کرد.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now