❥⸙‌|ྂྂ𝓒𝓗 31 ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

38 9 0
                                    

❥ꦿᓚ₇⸙‌|ྂྂ مقبره‌ی گرما  ‌▩ོཽ⃟꯭݊🤍

Observe the tree… Before its branches touch the grace of light, its roots have touched the darkness already…

به درخت نگاه کن...قبل از این که شاخه‌هایش زیبایی نور را لمس کند؛ ریشه هایش تاریکی را لمس کرده...

❥ᓚ₇⸙‌|ྂྂꪖ❄(‌✞‌➶‌❰‌⚠️།🏹❱†〤ıl‌🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

روز بعد هم دوباره یکی از روزهای ژانویه بود. کاترین سوپ قارچ و فرنی و پنیر کپک‌زده برای بکهیون به اتاقش برد ولی اون‌ها رو جلوی در گذاشت و پاش رو داخل اون حجم به‌هم ریخته نذاشت. چند دقیقه بعد، چندتا دختر هرطرف می‌رفتن و لباس‌های چرک، کاغذهای تکه  تکه شده، اکسسوری‌های پخش و پلا و آشغال میوه جمع می‌کردن. نهایتاً اتاق نو شد و دیگه اثری از جوراب‌ گندیده توی گلدون، کیسه‌ی زباله توی کتاب‌خونه و خاک توی جا قلمی نبود. ساعت هفت همه‌چیز خوب بود تا ارباب وسواسی، قبل از رفتن چند ثانیه معشوق عزیزش رو نگاه کنه و بعد بره. البته باستین تقریبا ارباب رو برای رفتن التماس کرده بود چون چانیول‌ هیج میلی برای رفتن نداشت و می‌خواست باز هم بکهیون رو بغل کنه.

شب که خدمه برای خواب می‌رفتن، شیفت محافظ‌ها عوض میشد، چانیول خسته برگشت. کت و پالتو رو باستین ازش گرفت و خودش هم وقتی وسط پله‌ها بود، دستکش‌ها رو براش پرت کرد و با حرکت دست ازش خواست تا دنبالش نیاد. اینبار بدون مکث و حوصله، در اتاق بکهیون رو باز کرد و با لبخند بزرگی وارد شد اما به ثانیه نکشیده، لبخندش پژمرده شد و با دلهره، به تخت خالی نگاه کرد. با شتاب از اتاق بیرون رفت و با گرفتن نرده‌ها خواست باستین رو صدا کنه که پچ پچ آرومی شنید. از بالای شونه‌اش به سمت اتاق ونی برگشت و یه پتوی لوله شده که داشت به سبک کرم خاکی، روی زمین می‌لولید و از زیر تخت بیرون می‌اومد؛ دید.

فوری داخل اتاق برگشت و در رو بست و قفل کرد. کنار کرم پتویی نشست و با گرفتن جایی که حدس می‌زد سرش باشه، بکهیون رو بالا کشید ولی پتو رو که کنار زد، ده جفت انگشت پا دید که درحال باز و بسته شدن بودن. لب‌هاش رو توی دهنش کشید و خفه خندید. بکهیون چرا انقدر نازنین بود؟ زیادی نانازی بود!!

بکهیون که با هزار مشقت سرش رو از لای پتو بیرون آورده بود، گردنش رو بالا کشید و سعی کرد با تکون دادن خودش، پاهاش رو از دست چانیول‌ آزاد کنه ولی با دیدن شونه‌های مرد که می‌لرزید، بی‌قرار شد و زور زد تا دستش رو از پیچ پتو بیرون بیاره:"- دوباره داری گریه می‌کنی؟ خدای من گفته بودن سطح آب ونیز اومده بالا پس حتما علتش تویی!"

چانیول متعجب سرش رو چرخوند و به بکهیون نگاه کرد که سرش مثل یه جوجه‌ی از تخت در اومده، زده بود بیرون. بکهیون که دید اشتباه کرده، فرصت نکرد، چیزی بگه چون بالأخره یکی از دست‌هاش رو بیرون کشید و عطسه کنان، پتو رو تا زیر بغل‌هاش پایین داد.

perception language Where stories live. Discover now