❥⸙‌|ྂྂ𝓒𝓗 27 ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

53 13 12
                                    

❥ꦿᓚ₇⸙‌|ྂྂ خطای‌ادراک ‌▩ོཽ⃟꯭݊🤍

The destination of a dagger is not the place where it goes in... the place where it hurts the most...

مقصد یه خنجر جایی نیست که درونش فرو میره...اون جایی‌که بیشتر درد می‌گیره...

❥ᓚ₇⸙‌|ྂྂꪖ❄(‌✞‌➶‌❰‌⚠️།🏹❱†〤ıl‌🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

((فلش بک به روزی که چانیول بازی خنجرها رو شروع کرد))

هشت سال پیش، یه روز تابستونی، درست وسط هزارتوی باغ، پسری دست‌هاش رو پشت سرش برده بود و تنه‌ی درخت رو بغل کرده بود. کف دست‌هاش رو پوست زمخت درخت خراش انداخته بود ولی اون طوری صاف و زیبا زیر نور طلایی خورشید که از لابه‌لای برگ‌های سبز سرک می‌کشید تا بدنش رو ببوسه، ایستاده بود که انگار به یه ستون مرمری صورتی تکیه داده باشه.

ارباب با شوق خطرناکی به برده‌ی زیباش خیره بود و سه تا خنجر جلوش گذاشته بود تا انتخاب کنه. خنجر جادو، خنجر دروغ و خنجر ارباب! سه تا خنجر روی میز با دسته‌هایی پر از سنگ‌های گرانبها و تراش خورده...با تیغه‌ی تیز نقره‌ای و سایه‌ی تیره و تارِ دست ارباب که منتظر بود تا برده‌اش...ونی عزیزش یکی رو انتخاب کنه!

بوی گل رز می‌اومد. تابستون گرم و ملس، باغ رو شبیه به یه تکه بهشت کرده بود و گاهی صدای جیک جیک یه پرنده هم به گوش می‌رسید. چانیول با دست‌هایی رقص کنان منتظر انتخاب ونی بود؛ چهره‌اش تاریک‌تر از همیشه شده بود. مثل یه صحنه بود که منتظر بود تا موسیقی‌دان نابغه بیاد و اون وقت روشن بشه.

ونی به خوب بودن این ارباب که چاقوها رو پرتاب می‌کرد، فکر کرد. چشم‌هاش دنبال ردی از جادو گشت و نهایتاً برای انتخابش درنگ نکرد:"- دو! دروغ!"

دست چانیول‌ از حرکت ایستاد. دسته‌ی خنجر رو گرفت و با اشتیاقی که کدر و تار شده بود، سؤال آخر رو پرسید:"+ بین خیانت و خودخواهی با...با بخشش و کنار اومدن کدوم رو انتخاب می‌کنی؟"

"- خودخواهی و بخشش!"

برده برای جواب دادن به سؤالی که اربابش برای پرسیدنش مردد بود، درنگ نکرد. ونی انگار سؤال و جواب رو روزها و سال‌ها حفظ کرده بود تا توی چنین روزی پاسخ بده. خنجر هم برای شکافتن هوا، عبور از جلوی پرچین‌ها و درخشیدن زیر خورشید صبر نکرد و جلو رفت. انگار جهان رفته بود رو دور تند و چانیول برای اینکه باهاش همراهی کنه زیادی کند بود چون وقتی به خودش اومد که اون فقط دو قدم جلو رفته بود ولی خنجر دیگه بین زمین و هوا نبود. به مقصد رسیده بود!

درست زیر بغل ونی، توی درخت فرو رفته بود. چانیول با وحشت قدم‌های جلو اومده رو عقب رفت و بدنش کمی روی پاش لغزید. دستش هنوز به هوا چنگ زده بود. می‌خواست خنجر رو از زمان پس بگيره و دیگه پرتاب نکنه! پس چی شده بود؟ چرا نشده بود؟!

perception language Where stories live. Discover now