❥⸙‌|ྂྂ𝓒𝓗 24 ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

60 18 19
                                    

❥ꦿᓚ₇⸙‌|ྂྂ آرزوی‌سیاه رز سفید ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

Ghosts also have colors, only the living forget their colors...
That's why love can't stay.  You have to make a deal with the devil to make it last...

ارواح هم رنگ دارن فقط زنده‌ها رنگ‌شون رو فراموش کردن...
برای همین عشق موندنی نیست. باید با شیطان معامله کنی تا موندگار بشه...

❥ᓚ₇⸙‌|ྂྂꪖ❄(‌✞‌➶‌❰‌⚠️།🏹❱†〤ıl‌🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

کریسمس رسیده بود. مردم خانواده دوست ایتالیا توی خونه‌ی یکی از اعضای خانواده جمع شده بودن و کمتر کسی این شب رو تنها بود. حتی زندانی‌ها هم برای این شب یا دور هم بودن و یا اگه شده بود آزادی موقت گرفته بودن. هنوز برف سال نو نباریده بود. شب سال نو بود. خیابون‌ها کم کم خلوت میشد. بعضی‌ها توی پیاده‌روها با دست‌هایی پر می‌دویدن و کلاه‌های پشمی رو وقتی به کسی برخورد می‌کردن، برمی‌‌داشتند. صدای بلند سال نو مبارک؛ لبخندها رو بزرگ می‌کرد و شادی زیادی لابه‌لای ساختمون‌ها می‌چرخید. انقدر لامپ و چراغونی زیاد بود که کوچه‌های درهم و باریک میلان شبیه به رودخونه‌های نور شده بود.

درخت بزرگی توی میدان وسط شهر تزئین شده بود و چندیدن بازیگر و خواننده اونجا بودن تا با مردم عکس بگیرن. حتی مردی که زنش رو از دست داده بود هم می‌تونست کمی بقیه رو ببینه و به‌خاطر شادی زیادشون، غم خودش رو فراموش کنه. دختری که با زانوهاش روی تخت یتیم‌خونه نشسته بود هم می‌تونست از داخل شیشه‌ها آتیش بازی سال‌نو رو تماشا کنه و امید رو توی دلش پرورش بده. پسری که زیر سرم بود هم با دست سردش می‌تونست گرمای حضورش رو به لبخند بی‌جون مادرش ببخشه تا امشب چشم‌های مادر نورانی باشه.

سال نو...امید نو...زندگی نو...آرزوی نو و آزادی‌ای لحظه‌ای و رها از رنج و سختی یا غم و غصه!

خانواده‌ی مفرح پارک‌ها که دغدغه‌شون به سبک قدرتمندها و پولدارها بود هم دور هم جمع شده بودند. اون‌‌ها فقط امشب رو فرصت داشتن چون فردا هرکدوم باید به مهمونی‌های دیگه‌ای می‌رفتن و به افراد مختلف سال‌نو رو در راستای منفعت‌ها، تجارت‌ها و سوددهی‌های جدید تبریک می‌گفتن.

وسط خونه‌ی بزرگ پارک‌ها، یک درخت کاج بود که نوه‌ها تزئینش کرده بودن. پارک لورنا و پارک یوهون میزبان بودن. بچه‌های خودشون با همسران‌شون به جز چانیول که مجرد بود. عمه و دایی با همسر و بچه‌هاشون. همگی انقدر شیک و رسمی بودن که مهمونی بیشتر شبیه صحنه‌ی تئاتر باشه. همه توی نشیمن بزرگ بودن و به قدری کادو زیر درخت بود که میشد تمام خیابون رو کادو داد. بچه‌ها خوشحال ولی مؤدب و آروم بازی می‌کردن و همه اتو کشیده و لاکچری صمیمت‌شون رو ابراز می‌کردن.

چانیول چند ثانیه به بچه‌ها نگاه کرد که داشتن می‌گفتن چی از پدر و مادرشون یاد گرفتن. دور هم روی صندلی‌ها بودن و از اینکه چقدر خوب تربیت شدن، شاد بودن. بعد یاد خودش افتاد که به‌خاطر یاد گرفتنِ زبان چینی و کره‌ای، حق نداشت با بچه‌ها بازی کنه. مادرش گفته بود بازی با بچه‌ها بلشه بعد از اینکه خوب درس‌هاش رو یاد گرفت ولی انتظارش زیادی طول کشید چون اون موقع ۱۴ سالش شده بود و دیگه بازی‌های ساده نمی‌خواست.

perception language Donde viven las historias. Descúbrelo ahora