❥⸙‌|ྂྂ𝓒𝓗 10 ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

87 25 16
                                    

❥ꦿᓚ₇⸙‌|ྂྂ لغت نمی‌دونم ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

Either you can change something or it changes you.

هرچیز که می‌توانستیم ،تغییر دادیم...هرچه که نتوانسته‌ایم تغییرش دهیم...ما را تغییر داده است ؛)

❥ᓚ₇⸙‌|ྂྂꪖ❄(‌✞‌➶‌❰‌⚠️།🏹❱†〤ıl‌🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

اتفاقات غیر منتظره توی همه‌ی زندگی‌ها رخ میدن. یکی ناگهان قرعه کشی برنده میشه و اشک شوق می‌ریزه. یکی ناگهان پدرش رو از دست میده و دنیاش می‌ریزه. یکی وقتی منتظره تا نمره‌ی بیست رو ببینه، سرما می‌خوره و مرگ رو به چشم می‌بینه. یکی هم وقتی می‌خواد بره مسافرت، جاده‌ها بسته میشن و می‌مونه ته خونه و شاید توی آینده وقتی برق قطع بشه، زندگی آدم‌ها هم به انتها برسه چون اون‌ها خیلی وقته که راه نمی‌رن و مطمئن شدن که برق همواره هست تا با صندلی‌های هوشمند زندگی کنن...درست مثل انیمیشن والی!

چانیول‌ هم اتفاقات غیر منتظره‌ی زیادی دیده بود. شاید اولین خاطره‌اش برای پنج سالگیش بود. اون کوچکترین عضو خانواده بود. سهون و لیسا خواهر و برادر بزرگتری بودن که منفی یا مثبت باهاشون مقایسه میشد. توی نشیمن قشنگ خونه وقتی لیسا پشت پیانوی عروسکی صورتی رنگش پیانو می‌زد و سهون مثل یک مدیر جا افتاده و با تجربه بعد از اومدن به خونه قهوه می‌نوشید. پدر و مادرش از موفقیت دختر و پسر بزرگ‌شون می‌گفتن و مثل یک پادشاه‌ و ملکه به مبل‌های سلطنتی تکیه می‌زدن. چانیول کوچولو هم با یک سینی پر از چیزهایی که با خمیر بازی ساخته بود، از پله‌ها می‌دوید تا پایین بیاد. باستین و کاترین که چانیول‌ باس و کات صداشون میزد، دو طرفش بودن و می‌ترسیدن ارباب فسقلی زمین بخوره ولی چانیول‌ حتی وقتی پایین پله‌ها تلو خورد، باز هم لبخند دندون‌نمایی با دوتا چال گونه‌ی نقلی زد و تا رسیدن به نشیمن نایستاد. وقتی وسط سالن و جلوی پدر و مادرش رسید، بالاخره متوقف شد.

سینی خمیرها رو با بالا دادن باسنش زمین گذاشت و بعد به پشت برگشت تا مطمئن بشه زیر باسنش تمیزه. بعد هم تلپی نشست و کف دست‌های کوچولوش رو بهم کوبید:" +ارباب فسقلی اینجاست پس گوش‌ها به من! چشم‌ها به من! من اینجام!"

ذوق کودکانه آوای قشنگی بود. مثل یک قناری کوچک بود که پرواز کنه و چهچه‌زنان، آزادی و آرامش رو از زیر بال‌های کوچکش همه جا پخش کنه ولی مادر، لورنا اخمی کرد و با گذاشتن دستش روی چشم‌هاش، کلافه سری تکون داد:" چند بار بگم روی زمین نشین؟ سهون هم سن تو که بود حتی دوست نداشت اسباب‌بازی‌هاش روی زمین بیفته!"

آقای پارک با موافقت چونه‌اش رو خاروند:" لیسا هم از خمیربازی بدش می‌اومد چون می‌گفت دست‌هام بو می‌گیره!"

ارباب فسقلی دست‌هاش رو بو کرد و از بالای شونه‌اش گردن کشید تا پشتش رو ببینه. نه کثیفی بود...نه بو! لبش رو جلو داد و کف سرش رو دو دستی خاروند:"+ کات گفت عالی هستم که؟ نکنه باس کراواتم رو بد کرده؟"

perception language Where stories live. Discover now