❥⸙‌|ྂྂ𝓒𝓗 29 ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

45 15 0
                                    

❥ꦿᓚ₇⸙‌|ྂྂ رنگ نامعلوم  ‌▩ོཽ⃟꯭݊🤍

Young people don't experience weakness, that's why they think it's good to be the sun, but they don't understand that to be the sun, you have to give light without stopping and tirelessly, even when your heart wants darkness...

جوون‌ها ضعف رو تجربه نکردن برای همین فکر می‌کنن خورشیدن بودن خوبه اما متوجه نیستن خورشید که باشی باید بی‌وقفه و بدون خستگی نور بدی حتی وقتی که دلت تاریکی بخواد...

❥ᓚ₇⸙‌|ྂྂꪖ❄(‌✞‌➶‌❰‌⚠️།🏹❱†〤ıl‌🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍 

شب گذشته برف سنگینی باریده بود. ايتاليا جز کشورهای گرم بود. تابستون‌های داغی داشت ولی امسال زمستون زیادی سرد شده بود. چانیول، بعد از مکالمه‌ی عجیبی که اون رو از اولین دیدار با اولین عشقش رد کرد، به کارگاهش رفت، شام خورد و خوابید. بکهیون توی اتاق قدیمی، همونجایی که قبلا با اسم ونی زندگی می‌کرد، خوابید و صبح زود رفته بود. چانیول تنها پشت میز بزرگ شام خورد و بازم تنها صبحانه خورد. بعد هم رفت کمپانی تا ریاست کنه. بخشی از کارها رو برای سهون فرستاد. بخشی رو برای پدرش و بقیه رو هم برای خواهرش! به هرحال اون تجربه‌ای توی این کار نداشت و باید با کمک اون‌‌ها کارها رو می‌کرد. خودش هم توی دفترش، با دقت برگه‌ها رو مطالعه می‌کرد. با ظرافت ملاقات‌ها رو کنترل می‌کرد و سعی می‌کرد خوب از پس شرایط بربیاد! هرچند مدیریت یه مجموعه‌ی بزرگ اصلا به جواهرسازی شباهت نداشت! 

همه‌چیز تا عصر، نزدیک به تایم تعطیل شدن خوب بود. زمستون بود و هوا خیلی زود تاریک شده بود. چانیول‌ که از صبح کلا اسمی به نام ونی و بکهیون رو فراموش کرده بود، وقتی از جاش بلند شد و چشمش به پنجره‌های بزرگ دفتر افتاد، خسته دستش رو روی میز ستون کرد و به ابرها خیره شد. ابرهای سفیدی که چهره‌ی بکهیون رو براش گرفته بودن. الان خونه بود؟ کارش تموم شده بود؟ بازم به عمارت اون اومده بود؟ آهی کشید و شقیقه‌هاش رو مالید که تقه‌ای به در خورد. گردنش رو به سمت در چرخوند و صداش رو صاف کرد:"+ بفرمایید داخل!" 

در باز شد و آلبرتو، پسر سهون، با لبخند بزرگی وارد شد و به عموش چشمک زد:" خدایا عمو جان...باید بگم شما حتی از پدرم هم بیشتر به ریاست میاید!"

بعد هم دست‌هاش رو به شکل لایک بالا آورد و هوم کنان سرش رو تند تند با تحسین تکون داد! 

چانیول پاهاش رو جفت کرد و سرش رو پایین انداخت. از فضایی که بین پاهای پرانتزیش معلوم بود، به زمین خیره شد و با حالت مرموزی، چشم‌هاش رو ریز کرد:"+ می‌گن پسرها همیشه تو تیم بابا بازی می‌کنن حتی اگه به مامان بیشتر بخندن ولی انگار تو قراره به من بخندی پس تو تیم کی بازی می‌کنی؟" 

perception language Where stories live. Discover now