پارت ۳۹

1.3K 337 68
                                    

+پایان تلخی بود
و بعد بدن بی حالش از سمت چپ روی زمین فرود اومد
پسرا که تازه به خودشون اومدن به سمت جیمین هجوم آوردن و جین هم به سمت سوزی رفت و نبضش رو گرفت
÷مرده
چشمای جیمین باز بود و لبخند گشادی زده بود
+هر...دوتا چ..چشمش رو ب...بذارید تو...ی وی...ویترین
و بعد دست خونیش که توش چشم سوزی بود رو اورد بالا
×باشه باشه جیمین تو هیچی نگو خب؟ ممکنه حالت بد بشه

(یک هفته بعد)
(جیمین)
به سقف سفید بیمارستان زل زدم با اینکه خیلی جراحتم سنگین نبود ولی با اصرار پسرا یک هفته بستری شدم تا بهبودیمو کامل بدست بیارم
توی این یک هفته سعی میکردن زیاد جلو چشمم نباشن چون حس میکردن با کمتر دیدنشون ممکنه زودتر ببخشمشون ولی...ولی این ممکن نبود
حالا که همچیز تموم شده بود ک سوزی مرده بود و افرادش دستگیر شده بودن احساس راحتی و آرامش میکردم و ترجیح میدادم از این شهرنفرین شده برم و دور از این پسرا زندگی کنم
آهی کشیدم و از جام بلند شدم و به طرف لباسام رفتم
هنوز جای زخم میسوخت ولی جوری نبود که خیلی اذیت بشم برای همین بدون کمک لباسام رو پوشیدم و بعد از انجام کارهای ترخیص به طرف  خیابون رفتم و دستمو بالا اوردم تا شاید تاکسی گیرم بیاد

بعد از چندلحظه سوار تاکسی ای که جلوی پام ایستاده بود شدم و آدرس خونه‌ی‌پدرم رو دادم
____________________________________
وسایلم رو برداشتم و به روستای سرسبز رو به روم‌نگاه کردم
بعد از تحقیق زیاد فهمیدم یکی از روستاهای نزدیک به سئول بهترین جا برای داشتن یه زندگی آروم و دور از استرسه، حس میکردم شاید اینجا بتونم سلامت روانم رو دوباره بدست بیارم
از توی یه سایت تونستم یه‌خونه‌ی کوچیک رو آنلاین رزو کنم
+زندگی جدید...سلام

(یک ماه بعد)
خنده‌ی بلندی کردم و گفتم
+آقای دکتر از شما بعید بود
جونگین  چشم غره‌ای رفت و گفت
/تو میدونی دوست ندارم دکتر صدام کنی ولی انجامش میدی
و با حالت قهر به سمت مخالف رودخونه قدم برداشت با خنده گفتم
+باشه بابا قهر نکن دکتر جون
با داد گفت
/دیگه با من حرف نزن کیم جیمین
و قدم‌هاش رو بلند تر برداشت
با لبخند به سمت رودخونه برگشتم و روی تخته سنگی نشستم، این یک ماه با جونگین که یه دکتر روانشناس بود ولی بخاطر پدر و مادرش از سئول به اینجا اومده بود آشنا شدم و به کمک اون تونستم خیلی از مشکلات روحیم رو حل کنم اما خوب میدونستم که برخلاف خواسته‌ی قلبم هیچوقت دلم نمیخواست اون هشت نفر رو ببینم
مردم این روستا خیلی آدمای خوبی بودن و خیلی وقتا بهم اجازه میدادن که توی کارای کشاورزی کمکشون کنم هرچند نیاز به پول نداشتم چون به کمک وکیلی که انگار هیونگا گرفته بودن پول‌های پدرم رو بهم داده بودن
به خواسته‌ی جونگین  گوشیم رو خاموش کرده بودم و خیلی وقت بود که ازش استفاده نکرده بودم
توی فکر بودم که دستی روی شونم نشست
/ای پسره‌ی عوضی چطور تونستی نیای دنبالم و التماسم نکنی که باهات حرف بزنم؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم
+با خودت چی فکر کردی دکتر جون؟
دستشو دور شونم حلقه کرد و گفت
/به چی فکر میکردی جوجه؟
آهی کشیدم و زمزمه کردم
+به این مدتی که گذشت
و بعد به چشماش زل زدم
+خوشحالم که باهات آشنا شدم جونگین
اونم به چشمام زل زد اما یهو دستاش روی پهلوم نشست و شروع کرد به قلقلک دادنم

نحسی(ویکوکمین)Onde as histórias ganham vida. Descobre agora