پارت ۱۱

1.8K 257 64
                                    

[لطفا چیزایی که آخر پارتا مینویسم رو بخونید تا سوتفاهم پیش نیاد:)))]

عکس دست جمعی بود آبا و عمو و منو تهیونگ بودیم ولی چند نفر دیگه بودن که خیلی هم آشنا بودن
+صبر کن...اینا که دوستای هیونگن
آبا، عمو و بقیه که انگار پدر بچه‌ها بودن و ما کنار پدرامون بودیم و همه لبخند روی لبشون بود یعنی خانواده‌ی هممون همو میشناختن پس یعنی امکان داشت که مرگشون بهم ربط داشته باشه؟ ولی آبا و اوما زودتر از اونا مرده بودن یهو به خودم اومدم و سعی کردم فعلا رو بیخیال فکر کردن بشم برای همین عکسو گذاشتم توی کوله‌پشتیم‌و رفتم سراغ کاغذا چون وقت کم بود نتونستم خیلی بگردم ولی تونستم یه شماره پیدا کنم
انگار بابا خیلی به اون شخص اعتماد داشت چون روی نصف برگه هایی که دیده بودم امضا و اسم این آقا هم بود
میخواستم تا قبل از اینکه شب بشه از خونه بیام بیرون چون جدا ترسناک بود برام موندن توی این خونه که انگار رنگ و گرماشو از دست داده بود
(خونه‌ی آجوما)
با کلافگی غر زدم
+آجوما اصلا هیچی نتونستم پیدا کنم خیلی درگیر اون عکس شدم زمان از دستم در رفت حتی پام هم خیلی درد گرفت
آجوما لبخندی زد و سرمو نوازش کرد
^اشکال نداره جیم فردا هم میری
با یادآوری چیزی تق زدم روی پیشونیم و گفتم
+خوب شد گفتید یه شماره پیدا کردم قراره اگر گوشیمو جواب داد یا زنده بود برم ببینمش
^هیع خدا مرگم بده یعنی امکان داره اینو هم کشته باشن؟
شونمو بالا انداختم و خم‌شدم‌تا کمی‌پاهای دردناکمو‌ ماساژ بدم
+متاسفانه آره آخه رسما با کشتن خانواده‌ی ما قتل عام کردن
با یادآوری یه چیزی ناراحت گفتم
+ هعی الان منو تهیونگ هیونگ رو تموم فامیل ول کردن و از سئول رفتن وگرنه الان انقدر نباید سختمون باشه
باد آجوما خوابید
^برای چی؟
ابروهامو بالا انداختم و با تمسخر گفتم
+اخه گمونم حس کرده بودن جونشون در خطره طوری که حتی توی خاکسپاری عمو شرکت نکردن
آجوما متفکر خودشو کشید جلو و گفت
^تهدید نشده بودن؟
متعجب به آجوما نگاه کردم
+چرا باید تهدید شن؟ اون قاتلا یا هرچیزی با منو تهیونگ هیونگ هیچ کاری نداشتن هنوز وگرنه اول منو اون جونمون در خطره آجوما
کلافه خم شدم و سرمو توی دستام گرفتم
+وای خدای من اگر واقعا هیچکدوم از مرگ‌ها بهم ربط نداشته باشه چی
آجوما دستشو گذاشت روی شونم
^بهتره بخوابی جیمین امروز روز سختی بود برات بیشتر بیدار بمونی فقط فکرای عجیب میکنی
سرمو به عنوان تایید تکون دادم و با کمک آجوما از روی مبل پاشدم و لبخندی به مهربونیش زدم روی موهای سفید آجومارو بوسه‌ای زدم و رفتم طرف اتاقی که برام اماده کرده بود
خیلی مدیونش بودم اصلا بهم حس بدی نداده بود طوری که حس میکردم واقعا جزئی از خانوادشم
_______________________________________
+نمرده باش نمرده باش
با بوق ششم ناامید خواستم گوشیو از گوشم دور کنم اما با صدای کسی گوشیو چسبوندم به گوشم
+الو سلام
مردی که پشت خط بود با کنجکاوی که از صداش معلوم بود گفت:
/سلام بفرمائید؟
+آقای بیون؟
/ بله خودمم بفرما
+ببخشید من جیمین پسر آقای کیم جیهون هستم
دوستتون بودن یادتونه؟
برای چند ثانیه مکث کرد و هیچی نگفت طوری که فکر کردم قطع شده اما بعد با صدای عجیبی گفت
/من یه همچین شخصیو نمیشناسم دیگه هم مزاحم نشو
و قطع کرد متعجب به موبایلم زل زدم
+ چیشد الان؟‌ من‌مطمئنم تو دوست آبا بودی اما چرا نمیخوای باهام حرف بزنی؟
حرف آجوما توی سرم پیچید
(^تهدید نشده بودن؟)
یعنی اینا همه تهدید شدن؟
از روی تختم پاشدم تا برم پیش آجوما تا بهش بگم اما با صدای در زدن متوقف شدم و بعد آجوما که با ترس اومد توی اتاق
+چیشده

سلام میدونم پارت خیلی کوتاهه اما ادامه ی پارت قبل در نظر بگیریدش (بچه‌ها بازم میگم این پارت فقط ادامه پارت قبله که کوتاه بود)
《احتمالا فردا یه پارت این فیک و فیک حامی رو آپ کنم》
ممنون از حمایتاتون واقعا بعضیاتون خیلی بهم لطف دارید امیدوارم بتونم فیکمو به خوبی پیش ببرم تا اونارو ناامید نکنم
خوشحال میشم نظراتتون رو بخونم و با ووت بهم انرژی میدید:>
اگر این پارت ایرادی داره چشم‌پوشی کنید

نحسی(ویکوکمین)Where stories live. Discover now