پارت ۶

1.9K 283 73
                                    

اجوما دستشو گذاشت روی پام و ادامه داد:
_یه روز همچیز عوض شد همشون همزمان داغون شدن؛ اول اومدن پیش من و مثل پسر بچه های بی پناه گریه کردن و گفتن میخوان اکیپشونو بهم بزنن، تا چند وقت ندیدمشون دلم تنگ شده بود براشون
آهی کشید و فنجونشو برداشت:
_بعد از یه مدت اومدن ولی اونا دیگه پسر بچه های شیطون نبودن برق توی چشماشون خاموش شده بود وقتی ازشون پرسیدم که چه اتفاقی افتاده اوناهم گفتن تهیونگ مامان و باباو برادرشو از دست داده و برادر جونگکوک و جین رو جلوشون کشته بودن، شوگا و نامجون هم بعضی از اعضای خانوادشونو از دست داده بودن و جیهوپ هم که پیش پدر بزرگ مادر بزرگش بود اونارو از دست داد و خب خیلی عجیب بود که اینا همش تو یه هفته اتفاق افتاد

با بهت لب زدم:
+ چطور ممکنه این همه ادم توی یه هفته مردن؟ اینم از خانواده ی این شش نفر؟ چرا انگار‌ یه چیزی مشکوکه
اجوما آهی کشید و گفت:
'اونا هم مشکوک شدن اما خب واقعا چیز مشکوکی نبود همونطور که میدونی خانواده همشون سرشناس بودن حتی یکم تحقیق کردن اما خب بازم به طور عجيبی پرونده ها بسته شد و قاتلای برادر جین و جونگکوک اعدام شدن
اخم ریزی کردمو گفتم:
_خب راجب رشتشون چی؟! یا اینکه کار های خوبی نمیکنن مثل قبل اینارو بهتون گفتن؟! اصلا دیگه اومدن دیدنتون؟!
آجوما متفکر اخم ریزی کردو گفت:
_رشتشونو عوض کردن چون اونا دیگه نمیخواستن به دیگران کمک کنن پلیس شدن آرزوی همشون بود ولی پسش زدن انگار میخواستن الکی از خودشون انتقام بگیرن آخه رسما پلیس هیچکاری نتونست بکنه برای این وضعیت پیش اومده و خب قطعا نگفتن که کارای خوبی نمیکنن ولی چند باری که اومدن خونم روی لباسشون خون بود و وقتی توی آشپزخونه بودم حرفای عجیب میزدن
با تعجب گفتم:
_حتما واستون ترسناک بوده که بیان خونتون
اجوما لبخند مهربونی زدو گفت:
_معلومه که نه، اونارو دوست دارم و دلم براشون تنگ میشه و فقط نگرانشون بودم. توچی؟! از اینکه با تهیونگ تو یه خونه ای میترسی
آروم سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:
_آجوما تهیونگ از من بدش میاد و هر روز با دیدنم ارزو میکنه زودتر بمیرم و کشتن آدمی مثل من برای تهیونگ واقعا چیزی نیست اگرم گذاشته بمونه بخاطر قولش به باباشه
آجوما با غم گفت:
_کاش میتونستم کمکت کنم
یهو با ذوق گفت:
_اوه من یه نقشه دارم
با کنجکاوی خودمو کشیدم جلو و گفتم:
_چی؟!
متفکر بهم نگاهی کردو گفت:
_مگه نگفتی اون نمیخواد پیشش باشی
سرمو به علامت مثبت تکون دادم که اجومابا لبخند گنده ای گفت:
_خب تو چمدونتو جمع کن و اگر یک بار دیگه اذیتت کرد بیا پیش من زندگی کن چطوره؟!
با ذوق گفتم:
_واقعا میشه؟!
ولی با یادآوری یه چیز پنچر شدم:
_آجوما مطمئنی مشکلی نداری و اینکه تهیونگ و دوستاش میان اینجا اگه منو ببینن چی ؟!
اجوما با مهربونی بغلم کردو گفت:
_غصه نخور جیمین قشنگم من مشکلی ندارم و وقتی اونا اومدن تو توی اتاق بمون
خنده ای کردم این واقعا خوب بود:.
_آجوما چی شد بهم اعتماد کردی؟!
آجوما لپمو کشید و گفت:
_عزیزم یه چیزیو یادت بمونه همیشه چهره ها نشون دهنده ی درون آدمه چشمای تو بیگناه تر و مظلوم تر از اونیه که بهت شک کنم، مثل پسرا اونا فقط سعی میکنن اینجوری باشن ولی وقتی پیش منن دقیقا شبیه پسر بچه هان

**********************************************

امروز قراره دوستای تهیونگ بیان خونمون و من حتی نمیتونم از توی اتاقم تکون بخورم با صدای در تکون خفیفی خوردم و چسبیدم به دیوار نگران نگاهمو چرخوندم و به چمدونم زل زدم مطمئن نبودم از کاری که قرار بود بکنم میخواستم اگر تهیونگ امشبم گفت که بدون من راحته برم تا اذیتش نکنم، تا راحت باشه و خوشحال بمونه دوستاش برای اولین بار میومدن خونمون بنظرشون وجود من باعث نحسی این خونه شده برای همین ترجیح میدادن نیان.
صدای تهیونگ توی گوشم پیچید:
_هی مزاحم بیا از دوستام پذیرایی کن

_______________________________________________________
سلام^-^
ممنونم از حمایتاتون خوشحال‌میشم نظرتونو بدونم راجب فیک:>
خودم اصلا از این پارت راضی نیستم امیدوارم شما خوشتون بیاد❤️

نحسی(ویکوکمین)Where stories live. Discover now