gandola2

85 31 20
                                    

گاندولا بین آب های آرام گرفته حرکت می کرد. نوازش موج های کم جان کمی آن را به چاپ و راست منحرف کرده بود اما هنوز هم نمی شد به آن تلاطم ها نا آرامی گفت، نه تا وقتی که تلاطم اصلی جایی بین دو مرد جوان بود.

جیمینی که حالا ساکت مانده بود. قصه نمی گفت چون قصه ی اصلی در واقع برای خودش گفته می شد. جونگکوک هم حس می کرد حرف زدن الان بیشتر از هر زمانی سخته...

کلماتی که این بار وزن بیشتری رو حمل می کردند. هر چیز زیبایی که قابل گفتن بود تا به الان گفته شده بود و برای مرد کمال گرایی مثل جونگکوک پسرفت یک خفت به حساب می اومد.

تا وقتی جیمین می تونست پسری باشه که شاهزاده ی دورگه خطاب شه، تا وقتی که اون پسری بود که قصه می گفت زمانی که بِلا بود... دیگه چه چیز زیبایی باقی می موند؟

کاش مرد برای جیمین بی تجربه کمی دلرحم تر بود، اما حالا مرد انگار فقط خودخواه بود.

_گرسنه نیستی بِلا؟

جیمین می خواست دستش رو زیر پیراهنش ببره، از پیراهن رد بشه و از لباس تنش هم عبور کنه، اونوقت شاید میتونست قلب تپنده ی بی جنبه‌ش رو خفه کنه... مثل تک تکامیال و خواسته هاش...

اما انگار اون نقطه ای که سال ها ضربه دیده حالا با زره آهنی منتظر نشسته، برای مبارزه با دست های خفه کننده ی جیمین!

_سکوتت یعنی نه؟ یا انقدر گرسنه ای که حتی زور تکون دادن زبون شیرینت رو نداری؟

شاید اگر جوابش رو می داد مرد دست از این طور حرف زدن برداره، جیمین باید گستاخ باشه...

_سکوتم یعنی زحمت سیر کردن من با تو نیست، زحمت سیر کردن تو با منه!

جونگکوک حظ برد، مثل یک چیز غیر عادی به نظر می رسید اما لبخند همیشگی روی صورت مردانه‌اش عمق گرفت و شکفت.

_پس سیرم کن بِلا، سیرابم کن بِلا، خیلی گشنم... خیلی تشنم!

مرد سعی می کرد با صدای عمیق تر شده‌ش چیکار کنه؟ هر قصدی که داشت در لرزاندن دل پسری که انگار همیشه خلا یک مرد رو در زندگیش داشت موفق شد!

_این نزدیکی ها... یک رستوران میشناسم دور از تجملات ونیز، پاستا های لذیذی داره.

جونگکوک سری تکون داد، این بار ترجیح اون بود که سکوت کنه. اینطوری نبود که یه جنگ درونی فقط توی وجود جیمین باشه، جونگکوک هم با موجود اغوا گر و عوضی درونش می جنگید، اون که از اهالی سرزمین شاهزادش نبود، پس چرا کلمات رو جوری به رقص در می آورد که بدونه جسم روبروش رو لرزون میکنه؟
جونگکوک نمی ترسید اما تردید داشت، جیمین کاملا در تضاد بود، هم می ترسید و توی غلط بودن همه چیز هیچ تردیدی نداشت.

شاید هم چون در گوشه ای از ذهن جیمین هم جایی برای آغوش باز جونگکوک وجود نداشت...

اصلا چرا باید اینطوری فکر می کرد؟ به یک مرد؟
جیمین به مرد قایق ران چیزی رو گفت و چند دقیقه بعد یکی از اسکله های کناری تالاب مقصد آخر قایقی شد که ساعت ها تنش رو به آب زده بود.

The bridge of sighs💫Kookmin💫Where stories live. Discover now