gandola

96 28 29
                                    

فازی برگشته بعد از مدت ها و بابت تاخیر طولانیش معذرت میخواد

هممون همدیگرو درک میکنیم و میفهمیم گاهی یه آدم تمام وجودش خورد میشه و چیزی ازش نمیمونه که به دیگران چیزی بده

اگر روند داستان رو فراموش کردید پیشنهاد میکنم از ابتدا این فیک رو دنبال کنید
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

هوا سرد تر از همیشه بود، البته ونیز چندان میزبان مناسبی برای فصل ها نبود. در این شهر نه خبری از برف زمستان هست و نه آفتاب داغ تابستان، یک آب و هوای معتدل و پایدار که زندگی رو در هر فصلی خوشایند می‌کرد. شاید هم خسته کننده!

جیمین دلش پوشیدن لباس های بلند زمستانی می خواست...

همیشه این رو هوس مزخرفی از روی علاقه به پوشیدن لباس های مختلف می دونست اما تازگی ها بیخیال تک تک قانون گذاری های خیالش شده بود.

تازگی ها حس دیوانه شدن می کرد؛ دلش می خواست در حالی که از گرما گر گرفته لابه‌لای خز های پالتو باشه... یک لباس زمستانی در ونیز مثل مستی در بین جمعی از هوشیار ها توی ذوق می زد.

حق داشت از ونیز طلب زمستان داشته باشه!

همون طور که تمام زندگیش برای این شهر یک ساکن آروم بود. ولی جیمین فهمیده بود که از شهرش بگذره... اون رو ببخشه... این جیمینِ که باید کوچ کنه...

 کسی که تصمیم گرفته بود به آشپزخونه‌ی هتل استلا بره جیمین گذشته های دور بود. جیمینی که استلا رو مقصر همه چیز نمی‌دونست.

ماما ماریا،‌مادر کاترینا بود که تمام مدت توسط پسر هم، ماما خطاب می شد. جیمین در بچگی پسر شیرینی بود... با ملاحظه و کمی خجالتی... کاملا مورد علاقه ی زن اصول گرایی که نجیب ها رو این طور تصور می کرد.

آشپز کاتولیک آشپزخانه ی هتل، گردنبند صلیب داخل گردنش رو توی مشت می فشرد. همیشه جیمین و کاترین رو مجبور می کرد تا به موعظه های پدر روحانی که حالا خیلی وقت می‌شد که مرده بود گوش بدند... اما این اجبار در ذهن جیمین هیچوقت گزنده نبود، شاید چون بعد از اون همه کشمکش خسته کننده برای یک بچه، پای سیب های ماما ماریا حالش رو جا میاورد موعظه های کشیش طعم ترش و سیب های سبز و شیرینی شکر داشت.

جیمین که داخل آشپزخونه پا گذاشت و توسط ماما ماریا بوسیده شد، انگار به سال های قبل برده شد. بوسه توی فرهنگ اون کشور گرم یک چیز عادی بود. شاید اگر نزدیکان بیشتری داشت انقدر محتاج این بوسه ها نمی موند.

البته اون نقطه استلا هنوز لاجوردی پوش نشده بود  و با رنگ های مختلف به تنها هدفش که یه گوشه ی متفاوت بودن بود، دست پیدا کرد. همیشه مرتب و تازه بود... خوش بو و گرم! مثل یک آغوش بود، همه ی استلا دریای لاجوردی بود و منطقه ی ماما ماریا ساحل خوش رنگش!

The bridge of sighs💫Kookmin💫Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang