san marco 1

130 47 38
                                    

«کاش می‌شد ناراحتی رو توضیح داد بدون اینکه به کسی آسیب رسوند...

اینکه اغلب اینطور قضاوت بشی که آدم سنگدلی هستی ولی تو هزاران فریاد رو پنهان کردی و در ازاش فقط یکبار از تک تک لحظه‌های له شدنت گله کردی... دردآوره!

اینکه وقتی مهربان میشم بقیه رو متعجب میکنه دردآوره...

حس میکنم آدم بدی هستم! خودخواه... مستبد... خودرای و ایرادگیر...

یعنی مردم من رو اینطور میبینند؟»

دستش رو از روی صفحه کلید عقب کشید. انگشت هاش رو به سمت عقب هدایت کرد... بیشتر از اون نوشتن گریه آور بود.

بار ها باخودش فکر کرده بود که تک تک صفحه های اجتماعیش رو پاک کنه... اما اسم این یه فرار بود. نمی‌ دونست که کارش قراره چه زمانی به فرار بکشه، شاید خیلی هم دور نبود زمانی که از همه فرار کنه... از ونیز بره... اگر از ونیز بره چیکار کنه؟ جیمین جدا از ونیز چه شکلیه؟

ساعت ۴ صبح رو نشون می داد. قرارش با مسافر سوییت رویال به بعد از ظهر محول شده بود، مرد کره ای با طعنه خواب آلود بودن جیمین رو علت پیشنهاد همچین زمانی می دونست.

جیمین ساعتی قبل در پیام هاش به مرد گفته بود مقصدی که فردا برای هر دوشون انتخاب کرده بیشتر از هر چیز غروب زیبایی داره...

جونگکوک پیشنهاش رو قبول کرد و جیمین مسرور از پیروزیش تنش رو روی تخت انداخت. تونسته بود زمان اون مرد رو مال خودش کنه و این یه موفقیت در مقابل مردی بود که پیش از اون زمان و مکان رو بینشون به مساوات تقسیم کرده بود.

البته حالش باز هم خراب شد... بی دلیل انگار ماه بزرگ اون شب همین چند دقیقه لبخند رو هم با یادآوری گذشته از دستش در آورده بود.

صدای موسیقی محوی فکر و خیال جیمین رو گرد گیری کرد. همسایه اش چرا نخوابیده بود؟ فردا روز تعطیل نبود و تک تک روز های هفته ی معلم ادبیات پر از شلوغی دانش آموز هاش بود.

موسیقی بی کلام و ناآشنا بود.

دیوار های نازک اجازه ی ورود نت های موسیقی رو می‌دادند.«آنتونیو... تو چرا بیداری؟ فکرت سمت کجاست؟ کتاب هات؟»

همیشه دلش می خواست به اون مرد نزدیک بشه ولی هیچ زمانی هم جسارتش رو برای این کار جمع نکرد... شاید چون سر زندگی او مرد می ترسوندش!

طلوع خورشید موسیقی رو قطع کرد، بی خوابیش داشت بیش از اندازه می‌شد... معمولا قبل از اومدن خورشید به خواب می رفت. با سنگین شدن پلک هاش به این نتیجه رسید شب های آیندش رو با شراب بگذرونه تا کمی زودتر به خواب بره...

وقتی خوابش با صدای کوبیده شدن توپ بچه ها به در و دیوار بهم خورد با غر غر سر جاش نشست. ساعت از دستش در رفته بود... از اونجایی که سر و صدای بچه ها از خواب بیدارش کرده بود قطعا مدرسه ی لعنتیشون تموم شده بود.

The bridge of sighs💫Kookmin💫Where stories live. Discover now