rosemary

130 51 31
                                    

سلام قشنگ های من، ونیز گردی مسافر و شاهزاده ی ایتالیایی از پارت بعد شروع میشه...
من هفته ای دو پارت آپ میکنم پس حجم پارت متوسطه...
یکم سرم خلوت تر بشه پارت های طولانی تری هم خواهیم داشت.
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

دختر جوان خدمتکار زیر چشمی به مرد نگاه می کرد... انگار تنها کسی که به اون مشکوک بود، پسرک دو رگه بود.

پوزخندی زد و به دختر که سینی شام رو روی میز گذاشت خیره شد. نگاهش باعث می شد خدمتکار نتونه تمرکز کنه و خیلی هم از این موضوع ناراضی نبود.

-هر چیزی  که لازم داشتید اعلام کنید!

جونگکوک سری تکون داد... لهجه ی انگلیسی دختر چندان خوب نبود... تمام عصر خوابیده بود و حالا سر حال به نظر می رسید. شهر تاریک بود و هر از چند گاهی صدای قایق ها و پارو زدن به گوش می رسید.

بویی که تمام شهر رو در بر می گرفت روح نوار بود.

بوی شوری دریا...

در بالکن رو باز کرد و وارد شد. نگاهی به چراغ های روشن اسکله ی کمی دورتر انداخت. مثل ستاره هایی که روی زمین فرود اومده و جایی بین حصار شیشه ای گرفتار شده بودند.

داخل بالکن یک میز کوچیک با دو صندلی قرار گرفته بود... صاحب این هتل عاشق لاجوردی بود...

دست رو به سمت عقب برد و شونه ی دردناکش رو ماساژ داد، ساعت ها پرواز بی وقفه و بعد هم سفر با قطار خستش کرده بود.

نیاز عمیقی به ماساژ توی خودش احساس می کرد.

اون شهر حقیقتا زیبا بود.

حتی اگر خورشید دیوار هایی رنگیش رو روشن نمی کرد در ذهن جونگکوک هنوز هم در و دیوار اون شهر رنگارنگ بودند... معنای عمیق خوش بینی چیزی جز این نبود.

جونگکوک درست نقطه ی مقابل پسری بود که صبح ملاقات کرده بود... پسرک دورگه بین روشنایی روز هم از ونیز متنفر بود ولی جونگکوک توی تاریکی شب اون رو پرستش می کرد.

صدای ضعیفی حواس همیشه حساس مرد رو به خودش جمع کرد... آروم و سبک بودند... صدای کشیده شدن چیزی روی دیوار باعث شد کمی خم بشه و به پایین نگاه کنه...

در حالت عادی مردم نمی تونند همچین دیدی در شب داشته باشند، اما به هر جونگکوک کسی بود که باید چشم هاش رو در هر موقعیتی باز نگه می داشت.

تک خنده ی آرومی صورتش رو پوشوند و منتظر موند...

منتظر موند تا اون پنجه ها خودشون رو بالا بکشند و به دیدنش بیان...

موجود حنایی رنگ صدای آرومی رو از حنجره‌ش خارج کرد. مرد لبخند وسیعی زد و روی زانو هاش نشست.

-مهمون ناخونده ی کوچولو...

گربه پنجش رو بلند کرد و توی هوا تکون داد، انگار که بخواد به چیزی ضربه بزنه... جونگکوک دستش رو جلو برد و گذاشت گربه ی کوچیک و حنایی رنگ هر کاری می خواد بکنه.

The bridge of sighs💫Kookmin💫Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu