بک پوزخند محوی زد و سر تکون داد. اون عوضی حتما کارهای زیادی برای انجام دادن داشت.

× خوشحالم که پدر مین هیون رو از رستورانها جدا کرد. اون... این روزها کمی عوض شده و کارهای غیر منطقی انجام میده.

_ ولی خودش خیلی از این بابت خوشحال نیست. امشب بعد از اینکه پدر به اتاقش برگشت دنبالش رفت و با هم بحث کردن. میخواستم از پدر تشکر کنم که صداشون رو شنیدم. یجوری سر مرد مسن فریاد میکشید انگار که اون پدره و باید برای همه چیز تصمیم میگرفته.

با حرص و پوزخند گفت و پلکهاش رو روی هم فشار داد. ای کاش امشب وقتی صدای دادهای مین هیون رو شنید در رو باز میکرد و داخل میرفت. از پدرش دفاع میکرد و حتی اگه لازم میشد با همدیگه درگیر میشدن ولی بعدش این اتفاقات نمیوفتاد. اون زمان لوکاس و سوجین باهاشون بازی نمیکردن و نگران اتفاقاتی که بعد از این میتونست بیوفته نبود.

× پدر خوب میشه مگه نه؟

چشمهاش رو باز کرد و به خواهرش خیره شد. چشمهای سولیون لبریز از اشک بود و لبهاش میلرزید. این چهره‌ی آشنا رو از سالها قبل به خاطر داشت. با به خاطر آوردن اون روزها اخم کرد و با جدیت گفت:

_ البته که خوب میشه. بحث کردن با مین هیون یا یه مراسم احمقانه که به انتخاب مین هیون بوده یا حتی فکر کردن به بیرون انداختن مین هیون از رستورانها نمیتونه کسی مثل بیون جون وو رو از پا بندازه. اون قویه و حالش به زودی خوب میشه.

سولیون سر تکون داد و اشکهاش رو پاک کرد. پدرشون باید خوب میشد. اون باید ازش تشکر میکرد و بدون اینکه فکر کنه براش نقشه‌ای کشیدن با پدرش وقت میگذروند.

× پدر چند وقت پیش... مقدار زیادی پول از حساب قدیمیش برداشت کرده بود‌‌. این یعنی از خیلی وقت قبل به فکر این کار بود.

واقعا؟ یعنی پدرش بعد از اینکه قرار برگزاری مراسم رو گذاشتن به فکر این کار نیوفتاد؟ از قبل چنین برنامه‌ای داشت؟

× فکر کنم زمان زیادی بود که از کارهای مین هیون ناراضی بود. شاید مین هیون برای همین انقدر این اواخر بد اخلاق شد.

لبخند محوی روی لبهای بک شکل گرفت و به در بسته‌ی اتاق خیره شد. پس اون مرد مدت زیادی بود که پشت سر هم گند میزد و برای همین اونقدر عجله داشت که ریاست رو از چنگش در بیاره. میدونست پدرش تحت هیچ شرایطی حاضر نیست ریاست رو به اون بسپره و حالا به زور میخواست رستورانها رو به چنگ بیاره.

_ آه مرد... چطور ممکنه یکی تا این حد منفور باشه. همیشه معتقد بودم مین هیون از تو هم حال بهم زن تره نونا. کاملا مشخصه حق با من بود و از اول درست شناخته بودمش.

به محض تموم شدن حرفش لبخند از روی لبهاش پاک شد و تازه فهمید چی گفته. اونقدر خسته و تا حدی مست بود که بدون فکر کردن با صداقت حرف زد و متوجه نشد کسی که کنارشه همون خواهر حال بهم زنیه که کمی پیش بهش اشاره کرد.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now