" بهت گفته بودم دخالت نکن. حالا اون پسر بخاطر تو نابود میشه."

میدونست که اون حرف فقط یک تهدید تو خالی نیست و حالا علاوه بر مشکلات دیگه جون کیونگسو هم در خطر بود. نمیتونست اجازه بده تا آخر هفته تو بیمارستان بمونه چون بالاخره دیر یا زود یکی از پرستارها یا پرسنل اون بیمارستان درمقابل درخواست یوهان کوتاه میومد و با وارد شدن به اتاق کیونگ...

برای همین از صبح به جای رفتن به دفتر دنبال کارهای ترخیص کیونگ افتاد و بعد از اجازه گرفتن از مادرش قرار شد اون پسر رو به یک مکان امن و مخفی ببره تا دست یوهان بهش نرسه. حالا فقط باید رضایت خود کیونگسو رو جلب میکرد.

بعد از اینکه با پرستار مسئول بخش برای ترخیص کیونگ صحبت کرد برگه های رضایتنامه‌ای که باید توسط خود اون پسر امضا میشد رو برداشت و با گام های بلند سمت اتاق رفت. از دو روز گذشته که اون پیام رو از یوهان گرفت تعداد محافظهای پشت در رو به چهار نفر افزایش داد ولی حتی به اونها هم اعتماد نداشت. متاسفانه تمام مردم این کشور یوهان رو به عنوان یک دادستان موفق و حامی حقوق بیگناهان میشناختن پس به راحتی میتونستن گول حرفهاش رو بخورن.

در زد و بعد از چند ثانیه مکث با لبخند داخل شد. اون پسر پشت بهش روی تخت دراز کشیده بود و حتی محض کنجکاوی هم سمتش نچرخید. کیونگسو با بی حالی و بی حوصلگی تمام اون دو ساعت روی تختش وا رفته بود و فکر میکرد. دیگه حتی جرئت نداشت به اون گوشی کوفتی دست بزنه و بدترین قسمت ماجرا این بود که کم کم داشت به خاطر میاورد در طی این مدت چقدر درمورد جونگین حرفهای مختلف زده و قطعا اون مرد همه چیز رو شنیده بود. وقتی که داشت از جذابیتهاش میگفت جونگین چیکار میکرد؟ احتمالا توی خونه‌ی هزار متریش مقابل پنجره هایی که به تمام شهر دید داشت نشسته بود و با پوزخند سر تکون میداد.

"+ هه تازه فهمیدی؟ تو اولین کسی نیستی که توجهش بهم جلب شده و آخریش هم نیستی. اما بابت سلیقه‌ی خوبت تحسینت میکنم دو کیونگسو."

با فکر کردن به واکنشهای جونگین بعد از هر بار شنیدن حرفهاش از خودش بروز میداد دلش میخواست خودش رو از پنجره‌ی اتاق پرت کنه پایین. ای کاش وقت هایی که ازش حرصی میشد بیشتر بهش توهین میکرد و فحش میداد. ای کاش اصلا اونقدر زود گول نمیخورد و به نظرش اون پسر خوش قیافه و جذاب و مهربون به نظر نمیرسید.

+ هی... بیداری؟

شنیدن صدای آروم اون مرد درست کنار گوشش باعث شد ناخواسته کمی به خودش بلرزه و گوشه‌ی پلکهاش رو باز کنه.

+ میدونم بیداری. پلکهات دارن میلرزن.

لحن سر حال جونگین به شدت رو مخش بود. دلش میخواست همین الان بهش مشت بزنه ولی باید خودش رو کنترل میکرد. با باز کردن چشمهاش سعی کرد لبخند باور پذیری به اون پسر بزنه و به سختی روی تخت نشست و بهش نگاه کرد.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now