_ خدایا من واقعا یه احمق بزرگم. از اولش هم درمورد جونگین اشتباه کردم.

بلافاصله بعد از زدن این حرف دستش رو روی لبهاش گذاشت و با چشمهای گرد شده به گوشی نگاه کرد. الان حرفهاش رو شنید مگه نه؟ اگه فکر میکرد بهش شک کرده چی؟ اون این رو نمیخواست.
بعد از چند روز فکر کردن و کلنجار رفتن با خودش یا فکری به سرش زده بود و میخواست عملیش کنه. دوست نداشت یوهان به خواسته‌اش برسه و دلش میخواست همشون با همدیگه نابود شن.

این فقط در صورتی اتفاق میوفتاد که پرونده‌اش برنده نشه و جونگین بتونه با مدارکی که از اون و مین هیون پیدا کرده هردوشون رو مجازات کنه. برای این کار هم جونگین باید فکر میکرد اون متوجه چیزی نشده.

دوباره تو جاش غلت زد و نفسش رو با حرص بیرون داد. حالش از وضعیتی که توش بود به هم میخورد. حس میکرد بهش خیانت شده و با اینکه دوست نداشت اعتراف کنه اما قلبش کمی، فقط کمی شکسته بود. تا چند روز پیش فکر میکرد با پسر خوش قیافه و باشعوری که به چشم میدید دوست شده اما حالا بخاطر سادگی خودش و پی بردن به شخصیت بی شعور رئیسش حرص میخورد.

با کلافگی دستش رو تو موهاش برد و به ساعت روی دیوار نگاه کرد. ساعت یازده صبح احتمالا دفتر به شدت شلوغ بود. اون اینجا در حال درد کشیدن و حرص خوردن بخاطر اتفاقات گذشته بود و جونگین احتمالا با آرامش به کارها میرسید و با شنیدن صدای ناله هاش بهش پوزخند میزد. این اصلا عادلانه نبود. ای کاش میتونست ازش انتقام بگیره.

با اخم به ساعت روی دیوار نگاه میکرد که یهو فکری به سرش زد. چند ثانیه‌ی بعد اخمهاش کم کم از هم باز شد و تو جاش صاف نشست‌‌. تا الان اونها عوضی بازی در آوردن و هرجور که دوست داشتن داستان رو پیش بردن. حالا دیگه نوبت اون بود. مطمئن میشد همشون بابت کارهایی که کردن مجازات شن و خودش مجازاتشون میکرد.

به گوشی کنارش خیره شد کم کم گوشه‌ی لبهاش بالا رفت. میتونست با دیدن جونگین گوشیش رو تو سرش خورد کنه ولی بعدش چی میشد؟ اون مرد هنوز هم رئیسش بود و اطلاعات زیادی از زندگیش داشت. بهترین حالت این بود که بدون اینکه جونگین خودش بفهمه ازش انتقام بگیره.

دستی تو موهای نیمه چربش کشید و صداش رو صاف کرد. تا الان اونها بازیش دادن اما دیگه وقتش بود که خودش دست به کار شه‌. سعی کرد لحنش خیلی عادی باشه و با صدایی که مطمئن شد به اندازه‌ای بلند و رسا باشه که حتما به گوش فرد دیگه برسه گفت:

_ حوصله‌م خیلی سر رفته و گرسنمه. ای کاش یکی بود که برام پیتزا و سوخاری به همراه پاستا با یک کیک تولد بزرگ میخرید و میاورد. دلم غذا و تفریح میخواد.

اخمهاش تو هم شد و درحالیکه به پتوی روش چنگ زده بود گفت:

_ جونگین گفت از اون دوستهاست که با خوراکی به دیدنم میاد و به هم فیلم میبینیم ولی هیچ خبری ازش نیست. اوه... البته حتما الان سر کاره.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now