58

170 17 2
                                    

- هیونگ؟
- بله جونگکوکا؟
- میشه برای کنسرت مثل الان لباس نپوشی؟
یونگی نگاهی به سر و وضع خودش انداخت. یه شورتک کوتاه با یه رکابی.
صدا اعتراض جیمین بلند شد: هبونگ تو به من گفتی کت بپوشم بعد خودت اینجوری اومدی!
یونگی بعد از انداختن نگاه مضطربی به دونگسنگ هایش گفت: من قرار بود واسه تهیونگ مسکن ببرم...
از جا بلند شد و تقریبا فرار کرد.
زیپ چادر را باز کرد و وارد آن شد. هوسوک را دید که همچنان در خواب عمیقی به سر می برد.
با لبخند کنارش نشست و به چهره غرق در خوابش خیره شد. لپش را نوازش کرد و بوسه ای کنار لبش زد.
- سوک..‌.
بوسه دیگری روی پیشانی اش گذاشت و اینبار آرامتر گفت: می دونم خیلی بدم... خیلی اذیتت کردم... باعث شدم درد بکشی ولی... ازت می خوام تا ابد پیشم بمونی! منو رها نکنیا! من به وجودت نیاز دارم سنجاب کوچولو...
قرنیه چشم هوسوک زیر پلکاش حرکت کرد و یونگی به خوبی متوجه این موضوع شد. ترسیده گفت: حق نداری مثل فیلما بیدار باشی و حرفامو گوش کرده باشیا!
هوسوک خندید و گفت: ولی فکر کنم همینطور باشه!
از جا بلند بلند شد و عشق خجالت زده اس را در آغوش گرفت. در گوشش زمزمه کرد: حتی اگه دیگه این دنیا وجود نداشته باشه، من کنار تو می مونم...
پس خواهش می کنم یونگ... ازت خواهش می کنم، هیچوقت خودت رو اون چیزایی که حتی شرم می کنم به زبون بیارم صدا نزن! تو عشق  منی... هیوتگ دونگسنگا و دونگسنگ تهنا هیونگت توی گروه و همین طور برادرت هستی.‌‌.‌. ته تغاری پدر و مادرتی... و همه مون برای آرمی ها زندگی می کنیم... به خاطر  هدفمون... من تا ابد پیشت می مونم و با هم شاد زندگی می کنیم... مگه نه بیبی؟
یونگی سرش را به شانه پهن هوسوک تکیه داد و گفت: سوک من همیشه خودم یکی از کسایی بودم که عشق به زندگی رو تبلیغ می کردم ولی موقع هایی که بدنم زیر دستای تایک بود، واقعا آرزوی مرگ می کردم. فقط دلم می خواست فریاد بزنم و از خدا بخوام منو بکشه! فقط از این زندگی خلاصم کنه. حتی گاهی اوقات به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی کردم فقط و فقط مرگ... فکر کنم منطقی هم بود و الان خوشحالم‌. خوشخال از اینکه هیچ وقت به انرژی منفیم گوش ندادم و زندگیم رو به پایان نرسوندم و بیشترش رو مدیون تو ام... هر بار که به این فکر می افتادم صورت خندون تورو جلوی چشمام می دیدم و باعث می شد از کارم منصرف شم..‌. ازت ممنونم سوک... به خاطر همه چی...
جای سرش را روی شونه هوسوک راحت‌ کرد و خیلی آروم گفت: می خوام رو شونت بخوابم. نوازشم کن.
هوسوک لبخندی زد و گفت: آروم بخواب بیبی... من پیشتم...
....
جین ناله دیگه ای سر درد کرد و به پیراهن نامجون چنگ انداخت. نامجون آشفته از جا بلند شد. هنوز دور و بر کمی تاریک بود اما سر و صدا ها مشخص می کرد بعضی از اعضا بیدار شده اند.
- نامجون یه اتفاقی افتاده مطمئنم این عادی نیست... آییی‌...
نامجون که بعد از دو ساعت نقش بازی کردن جین به خوبی متوجه شده بود همه این ها چیزی جز نقشه اش برای لوس شدن نیست، لبخندی زد و در حالی که برای چندمین بار به این بهانه روی زمین می نشست، گفت: چطوره یه آمپول بزرگ بهش بزنم تا خوب بشه ها؟
جین تکونی خورد و جواب داد: مگه بچم از ترس آمپول درد یادم بره! بعدشم تو اصلا آمپول زدن بلد نیستی ما هم اینجا همه چی داریم جز آمپول!
نامجون نچ نچی کرد و گفت: از این آمپولی که می گم ما هفتاشو داریم.
ملافه را از روی جین کنار زد و همانطور که شلوار و باکسرش را در می آورد، ادامه داد: می خوای امتحانش کنی؟
جین اینبار وحشت زده گفت: کیم نامجون! من مطمئنم هیچ آمپول فاکی ای همراه خودمون نیاردیم پس فقط ساکت شو و اون دستای جذابت کمرمو ماساژ بده.
شلوار و باکسر خودش را هم کمی پایین کشید و گفت: کنجکاو نیستی ببینی این آمپول چه شکلیه؟
جین که خنوز هم دو هزاریش نیوفتاده بود، نفس عمیقی کشید و گفت: خیله خب‌... من می تونم درد هر آمپولی که بهم می زنی رو تحمل بکنم‌.
نامجوت دیکش را روی سوراخ جین تنظیم کرد و قبل از تحلیلی از طرفش در آن فرو کرد.
جین عربده ای بی شباهت با انسان کشید.
- هیونگ چزا صدای کلاغ بی طلا شدی؟ این چه فاکینگ صدایی بود؟ یونگی تازه خوابش برده بود!
این صدای هوسوک بود و به طور پایان ناپذیری در آن تعجب دیده می شد.
ناگجون دوباره دیکشرا بیرون کشید و گفت: آمپول خوبی بود یا نه؟
جین با صورتی سرخ اینبار از دردی واقعی، فرباد زد: گمشو از اتاق گمشو بیرون!!!!

دوباره نه!Where stories live. Discover now