14

297 20 0
                                    

جین دستمال نمدار را روی پیشانی یونگی گذاشت و رو به نامجون گفت: فایده نداره حتی یه ذره هم تبش پایین نمی یاد!
نامجون نفسش را کلافه فوت کرد و گفت: زنگ می زنم به دکتر.
هوسوک بوسه ای روی دست یونگی گذاشت و گفت: آخه چش شده؟
جیمین دستی به شونه های هوسوک کشید و گفت: نگران نباش حالش خوب میشه.
هوسوک سری تکون داد و دوباره به صورت زرد یونگی خیره شد.
با شنیدن صدای زنگ در جونگکوک سمت آیفون رفت.
نامجون پرسید: دکتره؟
جونگکوک تائید کرد و در را باز کرد.
تهیونگ دوان دوان سمت در رفت. هنوز دکتر وارد خانه نشده بود که دستش را کشید و او را به سمت اتاق یونگی برد.
دکتر سراسیمه پرسید: چی شده؟
نگاهی به یونگی روی تخت انداخت و جواب سوالش را گرفت. سمنش رفت و پرسید: چقدر وقته و چند درجه تب داشته؟
جین سریع پاسخ داد: نزدیک به ۳ ساعته و از ۳۸ درجه کمتر نشده ولی آخرین باری که تبشو گرفتیم نزدیک ۳۹ بود.
_ از دیروز تا حالا درد نداشته؟
همه به هوسوک خیره شدند و او هم پس از کمی فکر کردن، گفت: اگه هم داشته چیزی نگفته!
دکتر روز تجاوز به یونگی هم به خانه آنها آمده و بود و وقتی یونگی بیهوش بود، او را معاینه کرد. کمی با خود فکر کرد و بعد گفت: همه از اتاق برید بیرون. باید چک کنم عفونت نداشته باشه.
همه بی هیچ حرفی بیرون رفتند اما هوسوک هنوز هم به صورت غرق عرق یونگی خیره بود و از جایش تکان نخورده بود. دکتر که این شرایط را دید تصمیم گرفت همین طور بونگی را معاینه کند پس ملافه نازک و سفید رنگی که روی تنش بود را کنار زد و شلوار و باکسرش را هم زمان در آورد. ملافه را روی عضو گذاشت و زانو هایش را خم کرد تا به سوراخش دسترسی داشته باشد.
دلش به حال پسر می سوخید. در حالت عادی باید همین الان در حال خوش گذروندن با دوست پسرش می بود اما اینگونه روی تخت افتاده و درد می کشد. از آن طرف هوسوک ذره ذره به آب شدن تکه از قلبش بنگرد و بار ها و بارها دردش را به جان بخرد.
نگاهی به سوراخ صورتی و زخمی اش کرد و گفت: خدایا! این پسر چرا هیچی نگفته؟
هوسوک که حالا نگران تر شده بود، سریع پرسید: دکتر اتفاقی افتاده؟
- چیزی نیست ولی بهتره ببریمش بیمارستان.
- ولی دکتر بیمارستان بردن یونگی به این آسونی نیست!
- می دونم پسر ولی باید بریم بیمارستان.
قطره اشکی از چشم هوسوک پایین آمد. مطمئن بود وضعیت یونگی بدتر از این حرف هاست کهدکتر اینقدر اسرار بر بیمارستان دارد.‌
دکتر که سکوت هوسوک را دید، گفت: شلوارشو بهش بپوشون. من می رم با بقیه حرف بزنم.
هوسوک با سر تائید کرد و جلوی ریختن اشک های دیگرش را گرفت.
دکتر مستقیم سمت نامجون که گوشه مبل نشسته بود رفت و گفت: باید ببریمش بیمارشتان.
نامجون سریع پرسید: خیلی حالش بده؟
دکتر سری به معنای مخالفت تکان داد و گفت: فقط می ترسم پروستاتش عفونت کرده باشه اونوقت خطر ناک میشه.
نامجون با شک و تردید گفت: پس شب ساعت ۳ ببریمش بیمارستان؟
- خودمم میام اینجا که با هم بریم.
جین پرسید: الان کاری برای نکنیم؟
- فقط مواظب باشید تبش بالا نره!
نامجون تشکری کرد و دکتر را تا دم در همراهی کرد.
جین هم دوباره به پیش یونگی رفت. دستی روی شانه هوسوک که سرش را روی روی تخت گذاشته بود و آرام آرام اشک می ریخت.
- با گریه کردن چیزی درست میشه سوک؟
هوسوک سرش را از روی تخت بلند کرد و با چشمان اشکی و صورت خیسش به جین خیره شد. بعد با گله، گفت: چرا همیشه این بلا ها باید سر یونگیه من بیاد، ها؟ مگه اون چه گناهی کرده؟ چیکار کرده؟ پسر کوچولوی بی گناه من چه...
جین تن لرزانش را در آغوش گرفت و گفت: بازم مگه گریه کردن چیزی رو درست میکنه! بعدشم فایده نداره! هرچقدر گریه کنی فایده نداره! حال یونگی که الان خوبه!
- کی گفته خوبه؟ هق... دکتر گفت باید بره بیمارستان!
- دکتر گفت بره بیمارستان تا مطمئن بشه حالش خوبه خوبه!
- هیونگ من می ترسم!
- از چی ها؟ از چی هوسوک؟
- از اینکه یونگیم خوب نشه! از اینکه درد بکشه و اذیت بشه!
- خب این گریه داره؟
وقتی از جوابی از هوسوک دریافت نکرد، دوباره تکرار کرد: جواب ندادی سوک؟!
- می دونم فایده و ربطی نداره ولی کار دیگه ای نمی تونم بکنم!
- معلومه که می تونی! تو الان باید قوی باشی! می دونی اگه الان یونگی چشاشو وا کنه و ببینه داری گریه می کنی چقدر نا امید میشه!
- اوهوم‌ می دونم!
- پس گریه و لوس بازی رو تموم کن!
اشکاشو به طور وحشیانه ای پاک کرد و ادامه داد: دیگه حق نداری گریه کنیا!
هوسوک خندید و گفت: هیونگ صورتمو داغون کردی!
- اشکال نداره به هر حال به چهره خوشگل من نمی رسیدی!

___________
های👋🏻
اینم پارت ۱۴
لطفا دوسش داشته باشید😜
نقطه اوج بعدی منتظرمونه!😬

دوباره نه!Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin