26

238 18 8
                                    

سرش را به سرعت پایین برد‌. طولی نکشید که صدای گلوله گوشش را پر کرد‌. بازتاب صدای گلوله ای که به پشت ماشین یا شیشه های زد کلوله می خورد، در حلزون گوشش می پیچید.
مین هو صدای بادیگارد راننده را شنید.
- بهتره سرتو پایین نگه داری!
او جوابی نداد پس سکوت فضای ماشین را پر کرد. اما زیاد دوام نداشت چون صدای برخورد گلوله ای باعث شد پلک هایش را بر هم فشار دهد.
- لعنتی! لعنتی! لعنتی!
فریاد زد و رو به راننده گفت: دور بزن!
راننده بدون هیچ حرفی سر تکان داد. از کوچه پس کوچه ها از اون منطقه خارج شد.
وقتی اوضاع آرام گرفت، گفت: فک کنم گم مون کردن!
مین هو عم نفس عمیقی کشید و با سر تائید کرد.
بعد گفت: چرا حس می کنم اینجا یه چیزی مشکوکه؟
- منظورتون چیه؟
- چرا باید جای خودشونو با یه همچین حمله ناشیاته ای لو بدن؟
راننده مکثی کرد و گفت: یعنی می خوای بگین می خواستن ما فکر کنیم اعضا رو اونجا مخفی کردن.
- هووووم‌ ممکنه ولی... آه نمی دونم...
مین هو چشمانش را بست و سرش را به پشت صندلی تکیه داد.
راننده کمی فکرد کرد و گفت: خب شایدم فکر می کردن ما نقطه دقیق رو می دونستیم و می خوایم همین الان به کمک اعضا بریم.
مین هو پوف کلافه ای کشید و گفت: واقعا ترجیح می دم احتمال دوم باشه.
- منم‌ همین طور.
...
یونگی:
دستمال سردی روی پیشونی داغم بود. روی یه دستم سنگینی سرم‌و روی دست دیگم نوازشی رو حس می کردم. حدس اینکه دستای هوسوکه سخت نبود آمد اما چجوری؟
به آرومی چشامو باز کردم. هوسوک لبخندی زد و دست دیگرش را نوازش بار روی لپم کشید.‌
در جواب لبخندش لبخندی زدم. دستمال رو از روی پیشونیم برداشت بوسه ای روش زد و گفت: حالت خوبه خوشگلم؟
دهانم را باز کردم و به آرومی گفتم: خوبم.
خب انگار بالاخره می تونستم دوباره حرف بزنم گرچه کار آسونی نبود. ادامه دادم: میشه بغلم کنی؟
لبخند روی لبش محو شد. بوسه ای روی لاله گوشم گذاشت و به آرومی جوری که فقط من بشنوم، گفت: اگه این کارو بکنم، دیگه نمی زاره پیشت بمونم.
تایک عوضی!
ازم جدا شد و با همون لبخند دستشو روی پیشونیم گذاشت.
- خوبه تبتم اومده پایین.
- چقدر وقت بی هوش یودم؟
- من نمی دونم یونگی باید از تایک بپرسی!
صدایی از سمت در اومد: باید بزرگترتو با احتران صدا کنی بچه! چند سالته هنوز اینو نمی دونی؟
هوسوک اخم هایش را در هم کشید و به تایک نگاه کرد.
تایک کنار تخت نشست و سرش را در گودی گردنم فرو کرد. با حس زبونش روی شاهرگم لرزی به تنم افتاد اما سریع جلوی ادامه پیدا کردن رو گرفت. تایک گاز های ریزی از گلوم می گرفت و من به وضوح می دیدم که چطور هوسوک با هر حرکتش از عصبانیت سرخ و سفید میشه. عشق بیچاره من! کاش عاشق من نمی شدی! کاش عاشق یه پوشت و استخوان سفید، یه جسد متحرک و هزاران حرف دیگه نمی شدی! یا شایدم بهترع بگم کاش من این شکلی نبودن! کاش هرزه یکی بسه تایک نبودم! اصلا حاضرم هرزه هوسوک باشم و برای بردگی کنم اما یک نوک انگشت تایک به بدنم بخوره.
تایک ازم جدا شد و گفت: مثل همیشه شیرین و خوشمزه بودی!
حالت چهره هوسوک بیشتر در هم رفت. می تونستم حسش رو درک کنم. اگه کسی جلوی من هوسوک رو اینجوری مارک می کرد یا همچین حرفی می زد، حتما دیوونه می شدم.
چند دیقه با سکوت سپری شد. گفتم: من می خوام برم حموم.
تایک لبخندی زد و گفت : می گم وان و رو برات آماده کنن.
لبخندی روی لبم اومد. حداقل یه ذره به حرفم گوش می ده.
خودش کمکم کرد لباسامو در آوردم و توی وان نشستم و خب هوسوک تنها نگاه می کرد.
تایک سمت هوسوک برگشت و گفت: دیگه لازم نیست اینجا...‌
حرفش تموم نشده بود و و موبایلش زنگ خورد:
- چی شده؟
-
- یعنی چی؟
-
- الان باید بیام؟
-
-خیله خوب! تا پنج دیقه دیگه می رسن.
تایک گفت و بلافاصله تلفن را قطع کرد.
با میلی رو به هوسوک کرد و گفت: پیشش باش! مواظبش باش!
هوسوک سری تکون داد و سمت من اومد. روی چهار پایه کوچکی که کنار وان بود نشست و به آرومی شونه و پشت گردنمو ماساژ داد.
بالاخره یه لبخند واقعی روی لبم اومد. دستای هوسوک روی تنم حس خیلی خوبی می داد.
___________________________________
های👋🏻
این پارت و می خواستم صبح بزارم ولی نشد😔
بنظرتون تایک باید کجا بره؟🤔

دوباره نه!Where stories live. Discover now