+ بهتره عجله کنی کیونگسو وقت زیادی نداریم.

با صدای جونگین به خودش اومد و تازه متوجه شد که ماشین مقابل مرکز خرید بزرگی که قبلا یک بار با هم به اینجا اومده بودن توقف کرده. مگه قرار نبود سراغ گزارشها برن؟

_ چرا اینجاییم؟ مگه نباید...

جونگین با سر بهش اشاره کرد و گفت:

+ با این لباسها به محض اینکه پامون رو تو ساختمون بذاریم دستگیرت میکنن. دزدی که نمیخوایم بریم. فقط میخوایم به عنوان دو تا وکیل وارد ساختمان بشیم و کارمون رو انجام بدیم.

کیونگ به خودش نگاه کرد و گفت:

_ ولی اون نگهبانه من رو میشناسه. امکان نداره بذاره فایل گزارشها رو بردارم.

+ با لباسهای مشکی هم قرار نیست اجازه بده چنین کاری کنی پس بهتره عادی رفتار کنی. در ضمن... بوی عطرت ممکنه برات دردسر درست کنه‌.

میدونست. مادرش بیخودی بهش گیر داد که عطر بزنه. حالا مجبور بود کلی هم پول بابت لباسهای جدید بده.
کمی بعد تو همون مغازه‌ی آشنا و لوکس دور خودش میچرخید و با نگاه کردن به اتیکت قیمتها از کنارشون میگذشت. چرا هیچ لباسی با قیمت متناسب تر پیدا نمیشد؟ حالا باید چیکار میکرد؟

+ از هیچکدوم خوشت نیومده؟ چیز خاصی مد نظرته؟

جونگین با آرامش و خونسردی کنارش وایساد و نگاهش کرد. این خونسردی اعصابش رو بیشتر خورد میکرد. اونا برای یک خرید ساده به اینجا نیومده بودن اما اون مرد طوری رفتار میکرد که انگار سر یک دیت لاکچری هستن.

_ قربان... نمیشه بریم یک جای دیگه؟ یا اصلا نمیشه بیخیال بشیم؟ تیپ من اونقدرها هم بد نیست. بوی عطرم هم یکم دیگه از بین میره‌.

جونگین با لبخند نوچ کرد و یکی از کتها رو از روی رگال برداشت و نگاهی بهش انداخت.

+ حدس میزدم سلیقه‌ی یونیکی داشته باشی و هر چیزی توجهت رو جلب نکنه. همیشه معتقد بودم تو یکی از خوش تیپ ترین کارمند های دفتری و الان میفهمم چرا.

ابروهای کیونگ با تعجب بالا رفت. اون مرد چی میگفت؟ به نظرش خوشتیپ بود؟ واقعا؟

+ اما متاسفانه الان خیلی وقت نداریم پس بهتره یکم کوتاه بیای و این بار با سلیقه‌ی من پیش بریم.

جونگین با آرامش گفت و بعد از گرفتن دستش اون رو سمت دیگر سالن برد. ده دقیقه‌ی بعد یک جفت کت و شلوار خاکستری گرون قیمت و خوش دوخت به همراه کراوات ست به تن داشت و با نگاه کردن به خودش تو آیینه لبخند میزد. جونگین اجازه نداد پول خریدها رو حساب کنه و گفت بعدا از حقوقش کم میکنه.

لباسهای قبلیش رو داخل پاکت خرید گذاشته بودن و از اونجا بیرون اومدن. حس عجیبی داشت. وقتی لباسهاش رو عوض کرد متوجه تغییر نگاه جونگین روی خودش شد. اون با لبخند سر تا پاش رو از نظر گذروند و با صدای بلند گفت:

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now