× اینطوری نمیشه. تو زیادی درمورد قیافت اعتماد به نفس داری سو ولی باید یک سری چیزها رو هم یاد بگیری. اینطوری داری به طرف مقابلت توهین میکنی.

مادرش با جدیت گفت و بعد از گرفتن دستش اون رو سمت پله ها برد که چشمهای کیونگ گرد شد و مقاومت کرد.

× مامان قرار کاری دارم برای چی باید عطر بزنم آخه؟ رئیسم منتظره و از اینکه معطل شه اصلا خوشش نمیاد.

× بیا انقدر حرف نزن. حتی اگه قرار کاری هم باشه باید عطر بزنی.

+ چرا گیر دادی بهم؟ میگم منتظرمه الان دوباره زنگ میزنه.

× بیا کیونگسو...

اون دنبال مادرش از پله ها بالا میرفت و حین غر زدن تو دلش التماس میکرد رئیسش دوباره بهش زنگ بزنه تا بتونه از دست مادرش فرار کنه ولی رئیسش زنگ نزد.

**********

تو ماشین نشسته بودن و به سمت محل مورد نظر حرکت میکردن. کیونگسو در سکوت تو خودش جمع شده بود و پوست کنار ناخونش رو میکند. از شدت استرس حالت تهوع گرفته بود و دستشویی داشت اما جرئت نداشت حرف بزنه چون میترسید صداش بلرزه. بوی شدید عطری که مادرش روی بدنش خالی کرده بود هم تو بینیش میپیچید و باعث میشد سردردش شدت بگیره‌. اما برخلاف خودش جونگین کاملا خونسرد به نظر میرسید و یه لبخند کج به لب داشت.

جونگین از صبح که بیدار شد به صدای غر غرهای کیونگ گوش داد و وقتی صدای مادرش رو شنید که ازش میخواست عطر بزنه با آرامش منتظر موند تا کارهاش تموم شه. حتی چند بار شنید که گفت الان رئیسش بهش زنگ میزنه اما این کار رو نکرد تا مادر اون پسر با آرامش شیشه‌ی عطر رو روی سرش خالی کنه.

به شدت دیرشون شده بود و الان مجبور بودن یک دست لباس جدید برای کیونگسو بگیرن اما کیونگسویی که استرس داشت و مضطرب بود به شدت به نظرش کیوت بود.

سوبین ده بار بهش پیام داده و پرسیده بود که کی میرسن و اون براش نوشت تا یک ساعت دیگه خودشون رو میرسونن. با اینکه خودش به شدت از این کار متنفر بود ولی ضبط رو روشن کرد و رو مخ ترین آهنگی که کیونگ براش فرستاده بود رو پلی کرد.
با لبخند به عقب تکیه زد و گفت:

+ قبل از یک سرقت فوق حرفه‌ای باید اینطور آهنگی گوش داد نه؟

به خوبی متوجه شد که بدن کیونگسو کمی لرزید و بیشتر تو خودش جمع شد. شاید کارشون خیلی خطرناک نبود اما کیونگ به شدت ترسیده بود و بامزه به نظر میرسید.

کیونگسو به شدت دستشویی داشت و دستهاش یخ زده بود. به دستبندهایی که دور دستهاش بسته میشد فکر میکرد. به فلش دوربینهایی که چشمهاش رو میزد. به صدای همهمه‌ای که خواستار مجازات شدنش بودن. به گوجه و تخم مرغهایی که سمتش پرتاب میکردن و به توهینهایی که به مادرش میکردن. ای کاش هیچ زمان آرزو نمیکرد با دادستان همکاری کنه اونوقت شاید...

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now