رالی مرگ ۱

70 14 93
                                    

دستاش یخ کرده بود و حالا کمی به پهلو چرخیده بود و با خیال راحت خوابیده بود‌. ازونجایی که قبل از اومدن به این علفزار، ماشین رو برای چندین روز زندگی آماده کرده بودم، چندتا از غذاهای خشک رو برداشتم تا توی یکی دو ساعتی که همچنان وقت داشتیم، براش درست کنم.

درای ماشین رو قفل کردم و با یه چاقو سمت علفزار رفتم تا بجای مواد آتش زای خودم، چیزی پیدا کنم. معلوم نبود چند روز مجبور بودیم چجوری زندگی کنیم.

چشمم رو توی علفا و چوبای زمین میچرخوندم و چوبارو جمع میکردم اما هیچ قسمتی از ذهنم باهام یاری نمیکرد.

هیجان و لذت برای همه آدمها لازمه. هرکسی توی زندگیش باید یکسری خط قرمز رو رد کنه تا حس بهتری پیدا کنه. هرکسی باید یکسری هیجانات لحظه ای رو از سر بگذرونه تا بگه چیزی درون قلبم، خاطره نام داره.

اما من نباید طبق قانون و دلخواه هرکس و هر آدمی پیش میرفتم. من یه آدم معمولی با یک زندگی معمولی بودم که خودم رو با تفکرات معمول گول میزدم؟

اگر مرگ به هرکسی نزدیک بود، با من هم قدم بود. اگر فقط یکبار سرعتم کم میشد و ازم جلو میزد چی؟ 

اختیاری توی حرکاتم نداشتم. مینشستم و بلند میشدم و چوب هارو جمع میکردم اما تمام مغزم حوالی پسری بود که فکر میکردم الان با دردی که بی اختیار توی تنش خواهد بود، چجوری میخواد کنارم بشینه و تکون های شدید ماشین رو تحمل کنه؟

من احمق بودم. شاید به زبون آوردنش باعث میشد دیگه حماقت نکنم. من دارم میرم تو مسابقه ای که برای مرگم جایزه گذاشتن و چرا باید کسی رو دلبسته و وابسته خودم بکنم؟ چون احمقم.

چی میخواد به سر اون بیاد وقتی که من نباشم؟ کی ازش مراقبت کنه؟ کی جونش براش مهمه؟ کی مثل من میخواد برای مراقبت ازش از خونه و زندگیش بزنه؟ کی مثل من حاضر میشه سر همه چیز قمار کنه آخه؟

کلمه بولد و بزرگ هیچکس جلوی چشمم با رنگ قرمز هی روشن و خاموش میشد و آخر من رو از پا درآورد. روی زمین بین بوته ها و علفهای بلند نشستم و چوبهارو روی زمین رها کردم.

این چه اشتباهی بود؟ عاشقش کردم؟ و حالا لبه تیغم. مثل همیشه. چی میخواد به سرش بیاد؟ من حتی هیچکس رو پیدا نکردم که بهش پول بدم تا بعد من مراقبش باشه. این اشتباه بود. قبل از من اون فقط حسرت مادرش رو داشت و الان چی میخواد بشه؟

برگشت به خونه خودش مرگه. خونه منم که دیگه وجود نداره. ماشین هم احتمالا بعد از امشب، فقط یه لاشه ازش بمونه و خودم... اگر بمیرم میگیرنش و این حتی از تنها رها شدن هم بدتره...

درگیر سرزنش خود احمقم بودم که با صدای بوق ممتد ماشین سرم برگشت اما علفهای بلند اجازه دیدن چیزی نمیداد. همه جا ساکت بود و صدای مشت هایی که به ماشین میخورد واضح میومد و بوق ممتدی که وقتی صدای مشت نمیومد، جاش رو میگرفت.

You have contacted detective nemesis | شما با کارآگاه نمسیس تماس گرفته‌اید Where stories live. Discover now