چراغ قوه

99 36 86
                                    

چشمامو بستم و به این فکر کردم برای این همه دشمن داشتن مگه چقدر عمر کرده بودم؟ مگه چیکار کرده بودم؟ من تمام عمرم سایه مردی به اسم پدر روی سرم ندیدم تا افتاب زندگی پوستمو نسوزونه و حالا همون دستی که جلوی خورشید بود تا کورم نکنه و مادر بود هم دیگه ندارم و چرا باید بمیرم؟

قبل از اینکه تیر اون تفنگ فلزی سرد پیشونی بدون چروکمو بشکافه، نور چراغ قوه ماشینو روشن کرد و کسی روی کاپوت پرید و با چکش که بنظرم برای این دوره زیادی قدیمی محسوب میشد، شیشه جلو رو خرد کرد...

فرصت نکردم به اندازه ترسیدنم، از مغزم کار بکشم و درو باز کنم و فرار کنم فقط خودم رو به در چسبوندم و طوری که دستم روی قلبم بود تا از قفسه سینم بیرون نپره، به تیری که شیشه شکسته رو بیشتر سوراخ میکرد خیره شدم... این یکی دیگه کی بود؟

راننده پشت هم تیر میزد اما مردی که روی کاپوت بود پایین پریده بود و حالا شیشه راننده رو خرد کرد و یقشو چسبید...

تمام عمرم تنها اکشن های عمرم فیلمهایی بود که وقتی مادرم میخوابید، توی تلویزیون میدیدم و صداشو کم میکردم و میچسبیدم بهش تا مادرم از خواب بیدار نشه اما حالا با صدای زیادی جلوم داشت اتفاق میوفتاد و انگار هیچکس توی این شهر نبود تا بیدار شه...

در باز شد و راننده سمت مرد مقابلش دویید و قبل از اینکه مرد بتونه کاری کنه، تیر بازوی لختشو نشونه گرفت. برام عجیب بود که چرا تیشرت تنشه و توی این سرما اینجوری تو خیابونه ولی وقتی دیدم با تیر خوردنش بیشتر سمت مرد حمله کرد متعجب تر شدم... چکش رو توی گردن مرد کوبید و حالا فهمیدم چرا با دست زخمی دوباره سمتش حمله کرد! چون داشت تفنگشو سمت من میگرفت!

شاید این یه هشدار بود تا بالاخره به خودم بیام و بفهمم این حالی که قلبم داره از هیجان نیست و از ترسه و بالاخره در ماشینو باز کردم و دوباره روی اسفالت یخ دوییدم و سعی کردم اینبار پشت سرمم نگاه نکنم...

از نور چراغ قوه و ماشین و فرار متنفر بودم و حتی کسی نبود تا بهم بگه چخبره و این خفتی که دارم میکشم چه دلیلی داره ولی حالا ته یه کوچه داشتم از این همه دوییدن نفس نفس میزدم... نمیدونم چقدر دور شدم چون پام درد میکرد و گرمای ماشین دوباره باعث شده بود به سرما عادت نداشته باشم...

نمیدونم چند دفعه شد که چکش رو توی سرش کوبیدم و بالاخره دستاش از دور گردنم رها شد ولی مطمئنم دیگه چکش به سطح محکمی مثل جمجمه نمیخورد...

تن لششو روی ماشینی که نابود شده بود پرت کردم و با سرگیجه از سرما و تنگی نفس عقب کشیدم و سعی کردم دستی که تیر خورده بودو تکون بدم اما زیادی درد داشت پس بدون اهمیت بهش چکشو از روی زمین برداشتم و سمت ماشین خودمو کشوندم.

وقتی توی ماشین نشستم و آینه رو روی خودم تنظیم کردم تازه فهمیدم وقتی سرمو توی در کوبید چه اتفاقی برام افتاده و چرا سرم گیج میره... آینه رو بستم و دوباره دستمو باز و بسته کردم تا ببینم هنوز حس داره یا نه. یاد اون پسره خیره افتادم که به بهونه جونش دوباره فرار کرده بود و مجبور بودم با این حال بازم دنبالش بگردم...

You have contacted detective nemesis | شما با کارآگاه نمسیس تماس گرفته‌اید Where stories live. Discover now