آتش سوزی

67 23 106
                                    

کنار ماشین ایستاده بودم و به این فکر میکردم اخرین باری که خرید کرده بودم به چند سال قبل برمیگشت؟

پاکت های خریدی که زیادی دست و دلبازانه نبود اما همونم کافی بود، به دستش دادم و بدون حرفی سوار ماشین شدم... حالا که دقت میکردم، همیشه توی ماشین اون فرد، احساس میکردم از همه جا فرار کردم و قراره با ماشینش، خودم رو نجات بدم.

+ خیره سر، لیستتو چک کن ببین چیزی جا نمونه. احتمالا خرید بعدی دوباره میوفته یک ماه بعد.

یادم نمیاد توی یک ماه اخیر چیزی جز "خیره سر" خطاب شده باشم اما هیچ دلیلی ندیدم تا بگم جور دیگه ای صدام کن چون احساس میکردم رابطه من با کسی که ناجیِ زندگی خراب کن منه، بهتره همینجوری باشه. گاهی به سرم میزد بگم منو اینجوری صدا نکن ولی مگه فرقی هم میکنه؟ شاید بهتر باشه منم دیگه یه لقب پیدا کنم...

- چیزی نمونده.

سری برای تایید تکون داد و ماشین رو روشن کرد.

+ حتما باید گشنت باشه.

نگاهم رو از خیابون گرفتم و به صورتی که یک ماهه دیدنش عادت شده دادم... تا وقتی اون حواسش به من هست، حس میکنم واقعا ارزشمندم... چیزی که بطور مداوم بهم تزریق کرد تا ترس و اضطرابی که زندگی از دست رفتم بهم داده بود، کم کم از وجودم بره اما چجوری باید میپذیرفتم که یک شب زندگی منو اینجوری تغییر داد؟

- بنظر میاد شکم همیشه برای تو حرف اول رو میزنه.

نگاهش رو از خیابون گرفت و با خنده ای که نمیدونم چرا دیگه علاوه بر ابهتش، شیرینی زیادی بهم منتقل میکرد، گفت:

+ برای تو چی حرف اولو میزنه پس؟

صادقانه هربار که میخندید، فکر میکردم کی وقتش میشه خنده واقعیش رو ببینم چون میدونستم این خنده با خنده از ته دل این ادم خیلی فرق داره! اون آدم، هیچوقت نشد موقع خنده چشماش هم بخنده یا بهم این حس رو القا کنه که شاده!

- برای من... قبل از اون شب برای من هیچ اولویتی نبود... بعد از اون شب، اولویت من امنیته...

با دقت بهم گوش میداد. طوری که بین رانندگی و دستی که روی فرمون داشت، برمیگشت و بهم نگاه میکرد و باز دوباره نگاهش رو به رانندگی میداد، چیزی بود که من هیچوقت از هیچ مردی نگرفته بودم. چیزی که وجودم انقدر ندیده بود که مثل یک موجود وحشی هر توجه کوچکی رو میبلعید و نمیذاشت به یاد داشته باشم چجوری باعث فرارم شد...

پشت چراغ قرمز ایستاد و وقتی ترمز دستی رو بالا کشید، کمی سمتم چرخید و گفت:

+ امنیت که با من... ولی تو اون شب رو قرار نیست فراموش کنی نه؟

توی چشمام زل زده بود و جسارت چشماش باعث میشد بهش تکیه کنم... تنم از سرمای اون شب هنوز میلرزید اما نگاه توی چشمای اون آدم، عجیب منو گرم میکرد...

You have contacted detective nemesis | شما با کارآگاه نمسیس تماس گرفته‌اید Where stories live. Discover now