وقتی بهش گفت دیگه نمیخواد با همدیگه باشن چان به جای اینکه بهش تهمت لاشی بودن بزنه خودش رو مقصر دونست و فکر میکرد چون توی رابطه به اندازه‌ی کافی خوب نبوده میخواد ازش جدا شه. روز ملاقات با پدرش چان هم مثل خودش عینک آفتابی زده و با اینکه به شدت ازش دلخور بود مقابلش خم شد و با ملایمت گفت "آرومتر بخور. اینطوری دل درد میگیری."

اون روز تو چشمهاش زل زد و گفت دیگه نمیخواد حتی با هم دوست باشن اما شبش از اینکه اون و لوکاس همدیگه رو ببوسن عصبانی شد و چون به اشتباه فکر کرد تصمیم داشته خودش رو از روی پل پایین بندازه تنگ در آغوش گرفتش و کنار گوشش بارها عذرخواهی کرد. شبها بهش زنگ میزد و وقتی به بهانه‌ی بردن وسایلش برگشت بوسان با روی باز ازش استقبال کرد. حتی شبی که به درش گفت از چان خوشش میاد هم اون خودش رو رسوند تا بهش نشون بده چقدر براش با ارزشه و دوستش داره.
حرفهاش اونقدر قشنگ بودن که با هر بار فکر کردن بهشون لبخند به لبهاش میومد و گونه هاش رنگ میگرفت.

"+ تو پسر شیرین منی. چطور میتونی انقدر دوست داشتنی باشی؟"

"+ با هر بار دیدنت بیشتر از قبل بهم ثابت میشه که مین هیون خیلی بی لیاقته. اون چطور تونست تو رو دوست نداشته باشه؟"

"+ تو با چشمهای زیبات بهم خیره میشی و من از درون برات میمیرم."

شاید حالا که بیشتر بهش فکر میکرد تا حدی به سوجین حق میداد. چانیول واقعا آدم با ارزشی بود و هر کسی دوست داشت یکی مثل اون تو زندگی خودش داشته باشه. تو فکر بود و نفهمید کی چان برگشته و با شنیدن صدای برخورد لیوان چای روی میز کنارش از فکر بیرون اومد.

+ چرا اخمهات تو همه؟ از اینجا خوشت نمیومده؟

به چشمهای خندون چان خیره شد و این بار به جای اخم گوشه‌ی لبهاش بالا رفت. با سر به سوجین اشاره کرد و پرسید:

_ درمورد چی حرف میزد؟ داشت بهت التماس میکرد دست از پرستاری کردن از این بچه برداری و با اونا وقت بگذرونی؟

چانیول زیپ کاپشنش رو باز کرد و گفت:

+ نه. خانوادش به یکسری وسیله برای داخل سوییتشون نیاز داشتن. ازم خواست باهاش برم خرید.

بک با شنیدن اون حرف پوزخند زد و با تاسف سر تکون داد. دختره‌ی احمق برای وقت گذروندن با چان به هر ریسمانی چنگ مینداخت.

_ و تو چی گفتی؟ قراره از پرستار بچه به داماد مورد علاقه‌ی خانواده‌ی سوجین ارتقا پیدا کنی؟

چان با لبخند خم شد و لیوان کاغذی که ازش بخار بلند میشد رو روی پای بک گذاشت. لیوان خودش رو هم برداشت و گفت:

+ نه. قراره به عنوان پرستار بچه اینجا بمونم و با پسر بد اخلاقم وقت بگذرونم.

دست بک رو گرفت و دور لیوانش حلقه کرد.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now