Part14(آرامشِ وجودت)

Start from the beginning
                                    

باورش نمیشد اون پسر گاهی انقدر شبی به بچه های سه ساله میشد.
سرشو با ناامیدی تکون داد و همین که خواست از پله ها پایین بره جیسونگ به شونش چنگ زد تا توجهشو جلب کنه
-"اقای لی...میتونین منو بذارین پایین"
جیسونگ واقعا احساس شرم میکرد از اینکه اینجوری لوس شده و به مینهو چسبیده بود!

اما مینهو توجهی نکرد و همونطور که جیسونگ رو تو اغوشش نگه داشت گفت:" الان برای گفتن اینکه بذارمت پایین خیلی دیره.. سفت منو بگیر چون میخوام از پله ها برم پایین"
جیسونگ ترسیده پاهاشو دور کمر مینهو حلقه کرد و حلقه دست هاشم دور گردن مینهو محکم تر کرد.

مینهو از پله ها پایین رفت اما همین که به پایین پله ها رسید، انگار که پشیمون شده باشه بدون هشدار دست هاشو از زیر باسن جیسونگ پایین اورد با این کار، جیسونگ محکم روی زمین افتاد و با چهره در هم رفته از درد به مینهو خیره شد
-"اخخخ... باسنمم!"
مینهو خندید و با همون لبخند زمزمه کرد:"هیچ وقت به کسی اعتماد نکن هان جیسونگ. و اینکه داشتی خفم میکردی از بس محکم دستاتو دور گردنم گذاشته بودی!"

مینهو دوباره خندید و جیسونگ حس میکرد با دیدن لبخند مینهو، دیگه دردی حس نمیکنه.
-"حالا میای بریم خونه یا نه؟"
جیسونگ گیج به مرد خیره شد
-"خونه؟ راستش من تو مدرسه میمونم.. نمیخوام...برم خونه"
جمله اخرشو با لحن ضعیفی گفت جوری که به زور به گوش مینهو رسید.
مینهو هومی گفت و مچ دست جیسونگ رو گرفت:"پس میبرمت خونه خودم!"
جیسونگ قدمی عقب برداشت:"نه نه..من مزاحم شما نمی..."
-"زود بیا تا نظرم عوض نشد"
مینهو بین حرف جیسونگ گفت و جلوتر از جیسونگ حرکت کرد.
جیسونگ گیج و خجالت زده پشت سر مینهو حرکت کرد‌.

برای اینکه بتونه همقدش بشه روی نوک پنجه هاش ایستاد و کنار گوش مرد زمزمه کرد:"به شرطی که برام شیرشکلات درست کنی"
مینهو خیلی بی تفاوت به جیسونگ خیره شد اما قلبش از درون داشت تیکه تیکه میشد!
اون پسر بچه به طرز عجیبی شیرین بود، گرم بود. دقیقا مثل خوردن شیرشکلات زیر بارون!
همین که از مدرسه بیرون رفتن ،جیسونگ با حس سردی هوای اطرافش به خودش لرزید. درسته مینهو همیشه جوری رفتار میکرد انگار خیلی بی تفاوته ولی همیشه حواسش به جیسونگ بود!

شالگردن بافتنی نخودی رنگشو از دور گردنش در اورد.
رو به روی جیسونگ ایستاد و برای اینکه هم قدش بشه کمی زانوهاشو خم کرد. بلافصله شال گرم رو دور گردن جیسونگ انداخت.
جیسونگ با حس عطر تلخ مرد که روی اون شالگردن جا خشک کرده بود، بینیش قلقلک اومد.
بعد از اینکه شالگردن رو برای جیسونگ بست زمزمه کرد:"من گرممه.. برای همین این شالگردن رو دادم به تو پس فکرای عجیبی به سرت نزنه"

مینهو فقط گاهی زیادی مغرور میشد. برای اینکه غرورش نشکنه در عوض محبت هایی که میکرد، بهونه های عجیب و مسخره ایی رو به زبون میاورد.
جیسونگ که خوب فهمیده بود مینهو بهونه میاره بلند خندید:"باشه اقای لی.. باور کردم.."

  ‌𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢Where stories live. Discover now