Part13(رهایی از زندان)

ابدأ من البداية
                                    

همین حین، هیونجین از دفتر مدیر بیرون رفت.
زنگ ورزش بود و بیشتر بچه ها داشتن فعالیت بدنی انجام میدادن.
هیونجین با چشم هاش فقط دنبال اون پسر نباتی میگشت.
با دیدن فلیکس که رو به روی تور بسکتبال ایستاده و توپ نارنجی رنگ بین انگشتاش بود لبخند زد.

خواست سمتش بره اما با سرویسی که فلیکس زد و توپ به داخل تور نرفت، سرجاش ایستاد.
فلیکس تلاش میکرد سرویس های خوبی بزنه تا توپ به داخل تور بیوفته.
چند بار تلاش کرد اما نتونست!
نمیدونست کجای کارش اشتباست اما شدیدا میخواست حداقل یکی از سرویساش گل بشه!

توپ رو دوباره تو دستش گرفت، خواست پرتاپش کنه که با حس گرمی نفس های شخصی پشت سرش، شونه هاشو تو خودش جمع کرد.
هیونجین از پشت کاملا به فلیکس چسبیده بود و نفس های گرمشو جایی کنار گوش فلیکس ازاد کرد.

دست هاشو روی دست های فلیکس قرار داد و کمی دست هاشو بالا اورد تا زاویه پرتاب رو دقیق تر کنه.
بدون هیچ حرفی انگشت های فلیکس رو از هم فاصله داد و دست هاشو بالا گرفت
-"اینجوری باید پرتابش کنی"
فلیکس آب دهنشو محکم قورت داد و دست هاشو همراه هیونجین بالا اورد.

هیونجین حالا کمی از پسر فاصله گرفت و همین حین فلیکس فرصت پیدا کرد توپ رو پرتاب کنه.
در کمال تعجب توپ خیلی مستقیم وارد تور شد.
لبخندی زد و به هیونجین خیره شد:"اقای هوانگ تونستم!"
هیونجین به ذوق فلیکس لبخند زد و سمتش قدم برداشت
-"حالا یاد گرفتی!"

فلیکس به ارومی تشکر کرد و وقتی دست های هیونجین لای موهاش تکون خورد و موهاشو نوازش کرد، گونه هاش سرخ و سفید شد.
هیچ وقت هیونجین رو انقدر نزدیک خودش ندیده بود.
نگاهی به پوست رنگ پریده مرد انداخت! اون راجب خوناشام ها زیاد میخوند، از نظرش هیونجین خیلی به خوناشام ها شبی بود.

نخودی خندید و رو به هیونجین زمزمه کرد:"اقای هوانگ شما به وجود خوناشام ها اعتقاد دارین؟"
هیونجین باید چی میگفت؟
حقیقتا گزینه نه رو انتخاب میکرد.
چهره فهمیده ایی به خودش گرفت و زمزمه کرد:"هوممم... راستش نه.‌ اونا فقط افسانن"
در واقع حقیقت همین بود...خوناشام های کمی تو این زمان وجود داشتن چون بعد از اون نفرین، خیلی از خوناشام ها زیر نور آفتاب کشته شدن.
-"ولی اقای هوانگ...شما خیلی شبی به خوناشام ها هستین...پوستتون رنگ پریدست و زیر چشماتون به شکل عجیبی گود افتاده"
-"مثل اینکه فیلم و سریال زیاد میبینی لی فلیکس"
فلیکس شونه ایی بالا انداخت:"نه خیلی... فقط کمیک میخونم"

هیونجین به پس گردن پسر ضربه زد و گفت:"به جای اینکارا بشین درساتو بخون!"
فلیکس همونطور که پشت گردنشو ماساژ میداد نگاهشو از هیونجین دزدید.
اون مرد همش مثل بابابزرگ ها نصیحتش میکرد در حالی که خودشم گاهی خیلی جلوش احمقانه رفتار میکرد.
-"راستی تونستین بالاخره نقاشی بکشین؟"
هیونجین همونطور که با توپ بسکتبال تو دستش بازی میکرد اونو سمت تور پرتاب کرد، با رد شدن توپ از تور، نگاهی به فلیکس انداخت:"هنوز نه..چطور؟"

  ‌𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢حيث تعيش القصص. اكتشف الآن