CHAPTER TWENTY NINE : breathless

22 2 0
                                    


توی طول سفر کستیل باز طوری ساکت بود که انگار روزه سکوت گرفته و بعد گفت و گوی آخرش با دین توی حموم دیگه یک کلمه هم حرف نزده . اما کستیل دوباره روی صندلی شاگرد نشسته بود که خودش یک پیروزی برای دین حساب می‌شد چون به معنای این بود که کستیل بخشیده بودش .
دین گاهی یواشکی به کستیل نگاه مینداخت و حالت چهرش رو بررسی میکرد تا وضعیتش رو بسنجه که بدونه میتونه باهاش حرف بزنه یا نه .
در حال حاضر شیش ساعت دیگه تا کسپر فاصله داشتن .
دین سرفه ای ساختگی کرد تا حواس کستیل رو از فضای بیرون ماشین به داخل جلب کنه .
کستیل پرسید : مریض شدی؟
دین لبخندی زد . پس هنوز برای کستیل مهم بود .
کستیل پرسید : کجاش بامزست ؟...
دین گفت : هیچیش . فقط برام مایه خوشحالیه که بخشیدیم .
دین معمولا از اون افرادی بود که اصلا براش مهم نبود که دیگران راجبش چه فکری میکنن و یا حس نفرت بهش دارن یا یک حس خوب . اما به طرز عجیبی احساس کستیل براش مهم بود . سم داخل یک سلول در حال ترک خون شیطان بود . بابی رفته بود و جان کنستانتین...هنوز قابل اعتماد نبود برای دین . اما کستیل . کستیل فرق داشت طوری بود که دین انگار سال ها میشناختش با اینکه تازه دوماه پیش متوجه وجود این موجود توی زندگیش شده بود . یک احساس نزدیکی عجیبی به کستیل داشت انگار که با یک طناب بهش وصل شده . اما اتفاق دیشب باعث شد که دین نتونه برداشت همیشگی رو از این احساسش نسبت به کستیل داشته باشه .
اول به عنوان یک احساس وابستگی مثل احساسی که نسبت به بابی داشت برداشتش میکرد اما دیشب وقتی که دید اون مرد کستیل رو لمس میکنه و میبوستش احساس کرد که همون لحظه روحش رو از بدنش بیرون کشیدن...لحظه ای که دید کستیل از لمس اون مرد خوشش اومده...
مشت دین دور فرمون ایمپالا سفت تر شد ولی وقتی متوجه ی نگاه کستیل شد سعی کرد خودش رو نرمال نشون بده .
کستیل هنوز نگاه های خونسرد و آروم همیشگیش رو داشت انگار نه انگار که دو ساعت پیش داشت پر های خودش رو توی حموم میبرید .
دین گلوش رو صاف کرد که باعث شد کستیل دوباره فکر کنه که دین واقعا سرما خورده .
کستیل دستش رو به طرف پیشانی دین دراز کرد و دین یک لحظه ناخودآگاه جوری عقب کشید که راه ایمپالا هم یک لحظه باهاش منحرف شد و هردو شدیدا توی ماشین تکون خوردن و کستیل برای اینکه خودش رو نگه داره محکم شانه ی دین رو گرفت .
دین دوباره ایمپالا رو توی یک خط انداخت و به کستیل نگاه کرد و گفت : تو خوبی؟...
کستیل چپ چپ نگاهش کرد و گفت : آره..‌‌.فقط میخواستم دمای بدنت رو چک کنم همین .
_من خوبم کس . نگران نباش .
دین هنوز جای چنگ کستیل روی شانه های خودش رو احساس می‌کرد . وقتی به خودش اومد بدتر کلافه شد . چرا باید لمس کستیل روی شونه اش انقدر براش جلب توجه کنه ؟...
زیادی داشت نسبت به هر حرکت و واکنش و لمس کستیل حساس می‌شد . اما خودش هم نمی‌دونست حساسیت اش بر پایه چیه .
کستیل دستش رو به طرف ضبط دراز کرد و ضبط رو روشن کرد .
دین ابرویی بالا انداخت و با پوزخند به کستیل نگاه کرد و گفت : به نظر میاد موسیقی تاثیر های خوبی رو ذهنت داشته .
کستیل به حرف دین توجهی نکرد و بجاش دنبال یک موسیقی گشت .
کستیل وقتی یکی از نوشته های روی سیدی هارو دید تعجب کرد و با ابرو های درهم پرسید : cigarette after sex ?
دین با خنده گفت : اسم بندشونه .
_ آخه کی اسم بندش رو میذاره سیگار بعد سکس .
_ میدونی ، یکم شاعرانه به نظر میاد . سیگار کشیدن بعد اون اوج لذت . تازه اسم بند سکس پیستولز رو نشنیدی . که البته سکس پیستولز یکم کصشعره نسبت به سیگار بعد از سکس‌ ‌.
کستیل سیدی رو داخل ضبط گذاشت و منتظر پخش شد و موسیقی cry شروع به پخش شدن کرد .
بر خلاف تصور کستیل موسیقی ها کاملا آروم و آرامش بخش بودن طوری که انگار لالایی قبل از خواب بودن .
کستیل گفت : خب مثل اینکه اسمشون به سبک موسیقیشون میاد . آرامش بخشه .
دین با خنده گفت : پس تو سیگار کشیدن بعد از سکس رو آرامش بخش میدونی؟
ولی بعد پرسیدن این سوال سریع پشیمون شد . به نظرش زمان مناسبی نبود که بعد گند دیشبش راجب چیز های جنسی با کستیل صحبت بکنه .
اما کستیل واکنش بدی نشون نداد و فقط شانه بالا انداخت و گفت : درست یادم نمیاد سکس داشتن و ارگاسم شدن چه حسی داره ، حتی سیگار کشیدن رو هم یادم نمیاد...فقط یک قسمت از ته خاطراتم باعث میشه بدونم آرامش بخشه .
دین کمی مکث کرد و به کستیل نگاه کرد و گفت : تا حالا شده که‌‌‌...بخوای دوباره اون احساسات و چیز هایی که توی دورانی که انسان بودی رو حس میکردی بازم احساس کنی؟
کستیل نک زبونش رو روی خشکی لبش کشید و گفت : نمیدونم واقعا...انسان بودن...خب خیلی سخته و آزار دهندست ‌. اون حجم زیادی از احساس و عاطفه که داخل وجود آدمیزاده . اینکه از هرچیز کوچیکی حتی به کوچیکی خوردن یک شکلات کلی حس های مختلف بهش دست میده پیچیدست...آدمیزاد بودن خیلی پیچیده و سخته . اینکه تمام اون احساسات رو مدیریت کنی و تحلیلشون کنی و با وجود اون ها زندگی کنی...این از همه بدتره...با اون حجم از احساساتی زندگی بکنی که یک فردی قبلا بهت داده که دیگه کنارت نیست...
دین به کستیل نگاه کرد و گفت : بابت لیان متاسفم‌...
_ اشکالی نداره...من خیلی وقته که سعی کردم از توی زندان سینم آزادش کنم...اما نمیدونم چرا انگار در اون قفس داخل سینه و قلبم باز نمیشه که بتونم لیان رو ازش فراری بدم‌‌‌...
دین نفس عمیقی کشید . نمی‌دونست این کار رو بکنه یا نه اما میدونست کستیل نیاز به یک واکنش خوب داره...
دین آروم دستش رو روی دست کستیل که روی پاهاش بود گذاشت و نوازش کرد . این کار براش توی اون حالت که اون همه احساسات و فکر های آزاردهنده به ذهنش حجوم آورده بودن سخت بود . اما میدونست که برای کستیل لازمه .
کستیل لبخندی به لمس دین روی دستش زد و گفت : جالبه... یک زمانی این وظیفه من بود...و الانم در اصل وظیفه ی منه اما انگار جاهامون عوض شده و تو داری من رو آروم میکنی .
دین لبخندی زد و گفت : یکم از اون خاطرات بگو . چه زمانی توی بچگیم به غیر اون دفعه که جلوی پنجرم ظاهر شدی خودت رو بهم نشون دادی و من یادم نمیاد .

Heaven is with usWhere stories live. Discover now