CHAPTER TEN : morning star

20 3 0
                                    


دین که از جست و جو داخل کتاب های کتابخانه بابی خسته شده بود با غرغر گفت : باید یک چیزی ازشون باشه...مگه میشه نباشه ؟...
بابی دهمین کتابش رو هم روی میز انداخت و گفت : اون ها فرشته هستن دین...هیچ جا بر علیه فرشته ها چیزی نوشته نمیشه . کلا بر علیه مقدسات پاک چیزی نوشته نمیشه .
_ یعنی داری میگی هیچ کتابی از این مسئله وجود نداره؟...
_ وجود داره اما...
_اما چی؟
_ یکی خیلی سال پیش ازم دزدیدشون...
دین که کفری شده بود خرناسی کشید و از روی زمین بلند شد و به طرف در خروجی رفت و گفت : میرم کمی هوا بخورم...

دین بی هدف داخل شهر میچرخید . خودش هم نمی‌دونست به چه قصدی فقط صدا های توی سرش انقدر زیاد و آزار دهنده بودن ترجیح داد یک ساعتی رو بیرون و تنها برای خودش باشه... تا بتونه اون صدا ها رو آروم کنه .
بیشتر از اینکه نگران خودش باشه نگران سم بود . اون شیطان چشم زرد و حالا هم لوسیفر...
دین زیر لب با خودش زمزمه کرد : یعنی توی این زندگی ما ذره ای حق آرامش داشتن نداریم؟!...
ناگهان متوجه شد یکی کنارش روی صندلی شاگرد نشسته و نگاهش به طرفش رفت و از شوک فریاد کشید و محکم زد روی ترمز . کستیل سرش به شیشه جلویی خورد اما نه انقدر محکم که شیشه یا سر خودش آسبی ببینه .
دین که تپش قلب داشت میکشتش به سختی نفس عمیقی کشید و گفت : تو...لعنتی...
و دوتا دستش رو محکم روی فرمون کوبید : نزدیک بود من تصادف کنم !
کستیل که همچنان پیشانی اش رو گرفته بود گفت : من اینجا کنارت بودم پس احتمال اینکه میمردی خیلی پایین بود...
کستیل متوجه شد دین هنوز بهش خیره مونده . اون هم با یک نگاه عصبی . و گفت : توقع که نداشتی دستبند شیاطین و یا هیچ کدوم از وسایل حبس شیطان روی من کار کنه ؟...
دین به حرص گفت : نه ، اما پیش خودم خیال کرده بودم که نگهبان های خوبی رو پیشت گذاشتم لعنتی...
کستیل و دین هردو چند دقیقه ای مکث کردن و چیزی نگفتن و بعد کستیل سکوت رو شکست و گفت : دین میدونم چی تو سرته و نقشت چیه اما بیفایدست...
دین دوباره دستی را خوابوند و شروع به حرکت کرد و با طعنه گفت : چیه نکنه میخوای بگی که ذهنم هم میتونی بخونی؟
_ من خیلی وقته که کنارت زندگی میکنم و شخصیتت رو شناختم . همیشه راه های سخت تر و دردناک تر رو برای خودت انتخاب میکنی . اما باید بدونی ، بازجویی از من یا شکنجه دادنم به هدف اینکه چیزی از زیر زبونم بیرون بکشی بی فایدست...فقط...
_فقط چی؟ دست رو دست بذارم که مثل همیشه ارباب هات زندگی من و برادرم رو سیاه کنن؟ چرا بیخیال ما نمیشید به اندازه کافی زجر نکشیدیم؟
_همه ی این ها از قبل تعیین شده . شما براي اين به دنیا اومدید . برای کامل کردن قیامت...و...
کستیل کمی مکث کرد و گفت : متاسفم که نمیتونم کاری برات انجام بدم .
دین دوباره مشتش رو به فرمون کوبید و گفت  : میدونی چیه...آره تو به دردم نمیخوری ، چیزی بهم نمیگی ، منم در حال حاضر نمیتونم چیزی از زیر زبونت بیرون بکشم...حالا گمشو بیرون و مثل قبل ناپدید شو طوری که انگار تو زندگیم اصلا نیستی ، باشه؟
_اعصبانیت چیزی رو درست نمیکنه .
_چرا متوجه نیستی؟ من خودم همه چی رو درست میکنم . من و برادرم اسباب بازی خیمه شب بازی شما عوضی ها نیستیم . حالا بزن به چاک !
بر خلاف تصور دین که توقع داشت کستیل یکدفعه ناپدید بشه گفت : ماشین رو نگه دار تا پیاده بشم...
دین ماشین رو نگه داشت و کستیل درست مثل یک انسان معمولی از ماشین پیاده شد و از دین دور شد . دین متعجب شده بود چون توقع یه چیز دیگه از یک فرشته داشت . اما این الان کم اهمیت ترین چیز بود . باید دنبال یک راهی برای نجات خودش و سم تمام انسان های دنیا می‌گشت .

Heaven is with usWhere stories live. Discover now