CHAPTER FIFTEEN : guardian angel

18 2 0
                                    


بعد کلی عذر خواهی و دروغ سر هم کردن تونستن از اتاق اون زوج بیرون بیان . که البته بعید میدونن که اون دوتا زوج کامل حرفشون رو باور کرده باشن .
دین بعد بستن در اتاق گفت : بیا زودتر سم رو پیدا کنیم و قبل اینکه لو بریم .
دین و کستیل خواستند سوار آسانسور بشن که کستیل آرام به دین زد و دوباره ازش خواست که ساکت باشه .
و بعد طوری که انگار چیزی جدید حس کرده به طرف پنجره ی راهروی هتل که به کوچه پشتی دید داشت رفت و آرام و مخفیانه از گوشه پنجره کوچه رو زیر نظرگرفت . بعد به دین اشاره کرد که ساکت به طرفش بره . دین اومد و کنار کستیل توی سایه های کنار پنجره ایستاد و از گوشه پرده به بیرون نگاه کرد .
پنج تا فرشته دست های یک دختر خونی رو از پشت بسته بودن و دورش میکردن . دین که کمی دقت کرد تازه متوجه شد که اون دختر همون روبیه...

کستیل و دین سریعا از هتل خارج شدن و وقتی کستیل دین رو دید که داره کلتش رو بیرون میکشه جلوش رو گرفت و گوشه ای چسبوندش و آروم بهش گفت : این رو بسپر به من...فقط خنجرم رو بهم بده .
دین دو دل بود که خنجر رو به کستیل بده یا نه . اما در آخر دستش رو پشت کمربندش زیر کتش برد و خنجر کستیل رو به دستش داد .
کستیل خنجر رو گرفت و گفت : داخل ایمپالا نرو فعلا . یکجا که بوهای شدیدی میده پنهان بشو .

دین بعد رفتن کستیل میخواست به کوچه کناری بره . اما تصمیم گرفت بجای اینکه مثل یک ترسو پنهان بشه از سمت دیگه کوچه وارد بشه و کم کم نزدیک روبی بره .
کستیل خنجر رو پنهان کرد و گوشه یک دیوار که تاریک بود ایستاد و به فرشته ها خیره شد . یکی از مرد ها با زانو توی صورت روبی کوبید و بینی روبی به شدت شروع به خونریزی کرد . زن که یک کت و شلوار سفید رسمی تنش بود گفت : تو یک شیطان هستی روبی و نمیدونی پوسته اربابت کجاست ؟
روبی لخته خون رو از دهنش به بیرون روی لباس سفید زن تف کرد . زن دیگه طاقتش تموم شده بود . سریع خنجرش رو بیرون کشید و یقه روبی گرفت .
دین به اواسط کوچه رسید و پشت یک سطل زباله بزرگ پنهان شد . بوی بد آشغال ها داشت دیوونش میکرد ولی الان به اتفاقاتی که داشت میوفتاد دید داشت .
نک تیز خنجر رو جلوی چشماش گرفت و گفت : پس برو به جهنم !
دین کستیل رو دید که پشت سر فرشته ها ظاهر میشه .
_سلام هلنا .
زن فرشته که اسمش هلنا بود سریع به طرف صدا برگشت . فرشته ها اول گارد گرفتن اما وقتی که کستیل رو احساس کردن فهمیدن از خودشونه و دقیقا کیه .
هلنا با لگد روبی رو روی زمین پرت کرد و گفت : کستیل؟...خدای من پس تو هم اینجایی .
و مشتاق سراغ کستیل رفت و گفت : بگو ببینم کجاست؟
کستیل ابرویی بالا انداخت و گفت : کی کجاست؟...
زن غرولند کرد : احمق بازی در نیار فرشته محافظ ! ، بگو محمولت کجاست؟
_ اسمش دین وینچستره هلنا .
زن دستش رو با بیخیالی تو هوا تکون داد و گفت : هرچی . من زیاد به هویت اون فانی های بی ارزش اهمیتی نمیدم . همراهته ؟
_ نه اون...
زن با اعصبانیت گفت : گمش کردی؟!
کستیل سریع اصلاح کرد : البته که نه . چطور میتونم گمش کنم وقتی که ذهن و روحش مستقیما به من وصله ؟
زن نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : خوبه . حالا کجاست ؟
کستیل نگاهی به روبی که در حال خونریزی و بی‌حال روی زمین افتاده بود انداخت و گفت : بی قراری برادرش رو می‌کرد و بهم دستور داد که دنبال برادرش بگردم . اما نمیتونم اثری از سم وینچستر رو ردیابی کنم .
زن با حرص گفت : وظیفه تو محافظت و مراقبت از دین وینچستره نه برادر اهریمنیش!
_ دین وینچستر من رو دوره کرده . که اگه مراقب برادرش هم نباشم دست به خودکشی ای میزنه که مایکل نتونه جسمش رو صاحب بشه .
میشد کمی نگرانی رو توی صورت زن دید و بعد گفت : اون رو از برادرش دور نگه دار هر طور که شده ! فعلا برادرش دست اهریمن ها افتاده . همه چی داره طبق نقشه پیش میره پس خرابش نکن کستیل !
زن وقتی اسم کستیل رو با اون شدت تلفظ کرد کستیل کمی لرزه به کمرش افتاد . حق با دین بود . فرشته ها از شیاطین هم ترسناکتر بودن .
کستیل توجهش به یکی از فرشته های مرد که یک ترنج کت به شکل کستیل به تن داشت افتاد که انگار چیزی رو کشف کرده .
زن به طرفش برگشت و گفت : چیزی پیدا کردی دزموند ؟
دزموند با اخم به کستیل نگاه کرد طوری که کستیل احساس خطر کرد و یک قدم عقب رفت . مرد گفت : داره دروغ میگه . میتونم حضور پوسته رو احساس کنم .
کستیل آماده باش دستش به طرف خنجرش رفت و بدون اینکه حتی متوجه بشه دوتا از فرشته ها که لحظه پیش جلوش بودن از پشت سر بهش حجوم آوردن . یکیشون محکم توی شکم کستیل کوبید و دیگری خنجر رو از دست کستیل بیرون کشید و زیر گلوی خود کستیل گرفت .
فرشته های بهشتی از فرشته های زمینی توانایی های مبارزه بیشتری داشتن .
زن به طرف کستیل اومد و توی چشم هاش خیره شد و گفت : بهم بگو پوسته کجاست دزموند ؟
دزموند بی هدف مشخصی کوچه رو بالا می‌رفت و دین بیشتر پشت سطل زباله پنهان میشد .
دزموند گفت : میتونم همین نزدیکی ها حسش کنم .
کستیل توی این فاصله که حواس اون دوتا فرشته هم به دیدن پوسته پرت شده بود کستیل با تیغه ی زانو محکم با وسط پای فرشته رو به روش کوبید . و مرد از درد بلند فریاد کشید و کستیل به دست جلوی تیغه ی خنجر رو گرفت که فرشته گلوش رو برش نده اما دستش بدجور چاک خورد .
کستیل در حالی که کف دستش خونریزی میکرد محکم با عقب سر کوبید تو سر فرشته عقبش و فرشته خنجر رو از زیر گلوی کستیل پایین آورد و عقب عقب رفت .
هلنا وقتی متوجه مقاومت های کستیل شد ایستاد و به کستیل نگاه کرد . اول واکنشی نشان نداد انگار که داشت جنگ یک بچه گربه با چندتا گرگ رو میدید و پوزخند میزد چون مطمئن بود کستیل سریع شکست میخوره اما وقتی که دید کستیل موفق شده با خنجرش یکی از فرشته ها رو بکشه دستش رو به طرف کستیل دراز کرد و انگشت هایش رو خمیده کرد .
کستیل طوری که انگار یک عروسک چوبی خیمه شب بازی باشه به خودش پیچید و سرجایش میخکوب شد . زن دستش رو با شدت به پایین آورد و کستیل محکم روی زانو هاش افتاد . زن در حالی که هنوز کنترل کستیل توی دستش بود و هر لحظه که دستش رو به طرف مشت کردن میبرد کستیل بیشتر از درد فریاد میزد به طرفش رفت و موهایش را محکم عقب کشید تا چشمای دردکشیده کستیل رو ببینه . بهش نگاه کرد و گفت : تو مرد خیلی باهوش و با استعدادی بودی کستیل...اما فرشته های زمینی هرچقدر هم قوی باشن آخرش هم بخش انسانیشون بهشون غلبه میکنه .
خنجر کستیل رو از مشتش بیرون کشید و روی سیب گلوی کستیل کشید و گفت : توی جهنم بهت خوش بگذره .
ناگهان صدای فریاد بلندی از پشت سر هلنا اومد . فرشته سرش رو به عقب چرخوند و دزموند رو دید که نوری سفید و کور کننده از تمام سوراخ های صورتش خارج میشه و بعد جسم بیجونش روی زمین میوفته .
دین از فرصت زمانی که حواس همه فرشته ها پرت کستیل بود استفاده کرده بود و با خنجری که از روبی دزدیده بود به مرد ضربه زده بود .
زن نمی‌دونست با دیدن دین وینچستر که یکی از افرادش رو کشته اعصبانی بشه یا تحسینش کنه .
دین با اخم و اعصبانیت گفت : بذارید اون بره...
هلنا خنده اش گرفت و گفت : محموله داره از محافظش محافظت میکنه؟...
و به چشمای کستیل نگاه کرد و گفت : چقدر حقارت...
کستیل متقابلا اخم کرد .
دین خنجر رو جلوی زن گرفت و گفت : دوباره اخطار نمیدم‌...
هلنا نک خنجر رو محکم تر روی گلوی کستیل فشار داد و گفت : اگه این کار رو نکنم چی؟ ما تورو ارزش مند کردیم دین وینچستر . حواست باشه به چه کسانی بی احترامی میکنی !
_شما مثل اینکه یادتون رفته با کی طرفید .
دین نک خنجر رو به طرف شکم خودش گرفت و ترس و شوک رو توی صورت فرشته های دیگه دید .
دین گفت : این خنجر ناپاک از خون چندین اهریمن رده بالا ساخته شده . وارد بدن من بشه بدن من رو ناپاک میکنه و پوسته ی من رو برای حضور مایکل ضعیف تر میکنه .
هلنا وقتی چهره جدی و بدون ترس دین رو دید ترسید و دست هاش رو به نشونه تسلیم بالا آورد و کستیل از رنج آزاد شد و ناله ای آروم کرد و روی دست هاش افتاد .
طولی نکشید که فرشته ها از جلوی چشمانشان محو شدند و دین به طرف کستیل دوید که حال روز و خوبی نداشت . کستیل با درد به دین گفت : برو سراغ روبی اون میدونه سم کجاست باید زنده نگهش داریم !






دین روبی رو خونی روی صندلی عقب ماشین خوابوند . شکمش پاره شده بود و بینی و دهنش خونریزی داشتن . دین متنفر بود از این که بیبی با خون زنیکه کثیف بشه اما همونطور که کستیل اشاره کرد بدون روبی نمیتونستن بفهمن سم کجاست .
کستیل در حالی که سمت چپ سینه اش رو محکم گرفته بود به طرف در عقب رفت .
دین که وضعیتش رو دید گفت : هی کستیل...
کستیل چشماش با چشمای نگران دین برخورد کرد .
_حالت خوبه؟...
کمی بعد دین با خودش فکر کرد . خوب؟...این چه سوال احمقانه ای بود که پرسید .
کستیل نفس عمیقی کشید و گفت : نمیدونم دین...چند صد سالی میشه که حس نکردم قلبم میخواد داخل سینم بترکه ‌.
_نکنه میخوای سکته کنی...
دین با نگرانی به طرف کستیل اومد و کستیل رو که زانو هاش خمیده شده بود گرفت و گفت : باید زودتر خودت رو شفا بدی...
کستیل دوتا انگشتش رو روی پیشانی کبود روبی گذاشت و گفت : نمیتونم قدرتم رو سر شفای خودم هدر بدم فعلا روبی مهم تره !
کستیل بعد لمس پیشانی روبی چند جمله ی نا مفهوم به زبون انوکی گفت و زخم ها و کبودی های روبی شروع به محو شدن کردن اما خون سرجاش باقی موند .
روبی با یک سرفه شدید به هوش اومد و در عوضش کستیل بعد استفاده از جادوش بینیش شروع به خونریزی کرد و زیاد طول نکشید که چشمانش در سرش چرخید و بیجون روی زمین افتاد . دین چند بار بلند اسمش رو صدا زد و به صورتش زد اما کستیل از حال رفته بود و خون از یک سوراخ بینیش سرازیر شده بود .




Heaven is with usUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum