CHAPTER TWENTY FOUR : fox nest

18 2 0
                                    

سم خودش رو به ورودی ساختمون رسوند . در بزرگ ساختمان کاملا باز بود . تمام شیاطین با عضو های قطع شده و یا چشم های تا حدقه سوخته و خونریزی های شدید روی زمین افتاده بودن .
صدای هق هق از و ناله از پشت خوک های قصابی شده میومد . سم خنجرش رو بالا آورد و خوک ها رو که بعضی جاهای گوشتشون سوخته بود رو کنار میزد . بوی بد انقدر توی اون محوطه جریان داشت که سم اصلا نمیتونست متوجه بشه بویی که اون لحظه بهش میخوره از کجا میاد .
سم بعد کنار زدن خوک ها یک میز رو دید . صدا از اونجا میومد . میز رو گوشه ای انداخت و روبی رو دید که سر تا پا زخمی با موهایی که روی صورتش ریخته بود زیر میز پنهان شده بوده .
روبی وقتی به سختی تونست بوی سم رو بین اون همه بو احساس کنه سرش رو برگردوند . چشم هاش کاملا سوخته بودن . دستش رو توی هوا چرخوند تا بتونه سم رو لمس کنه و آخر دستش به پاهاش خورد و از پاهاش آویزون شد و با گریه اسم سم رو صدا زد .
سم خنجرش رو بالا آورد و به روبی گفت : حق با دین بود...
روبی گریه میکرد و بجای اشک از چشم هاش خون میچکید قبل اینکه موفق بشه چیزی بگه سم خنجر رو فرود آورد اما به یک ضربه راضی نشد . حداکثر دوازده تا ضربه خنجر به روبی زد .
چشماش دوباره زرد شده بودن و میدرخشیدن . متوجه یک صدای تقه از پشت سرش شد و وقتی برگشت کراولی با صورت زخمی و گوش های در حال خونریزی رو با تپانچه خاصش دیده بود که پشت سرش ایستاده و ماشه رو کشیده اما تپانچه شلیک نکرد . تپانچه رو کنار انداخت و زیر لب غر زد : جنس های قلابی .
و به سم نگاه کرد با چشمای زرد و ترسناکش بهش خیره مونده بود و بعد روبی رو نگاه کرد که خون مثل جریان رودخونه از بدنش بیرون می‌ریخت . قبل اینکه بتونه واکنشی نشون بده و یا چیزی بگه ضربات محکم مشت و لگد های سم بهش حجوم اومد .







دین با اعصبانیت از داخل جنگل برگشت . پنج ساعت از دعوای دین و کستیل گذشته بود و هوا داشت تاریک می‌شد . دین تمام محوطه رو گشته بود اما هیچ اثری از کستیل جز یک پر سیاه پیدا نکرد که مطمئن نبود مال کستیله یا یک کلاغ . اما پر بزرگ تر از اونی بود که مال یک کلاغ باشه .
دین به سم خیره شد که منتظر توی ماشین نشسته بود و به دین نگاه می‌کرد . دین قبلش تمام لباس ها و وسایلش رو گشته بود و ده تا سرنگ خونی خالی از توی وسایل و لباس هاش پیدا کرده بود . دین فریادی زد و به ایمپالا تکیه داد . نمی‌دونست از دست سم اعصبانی باشه که همچین حماقتی کرده یا از دست خودش که اون برخورد رو با کس داشته یا از دست کستیل که انقدر راحت ولشون کرده و رفته .
کراولی هنوز به درخت بسته شده بود و شاهد همه چی بود . دین وقتی فهمید با یک چهره ثابت بهشون خیره مونده گفت : چیه؟ دیگه اون نیشخند های آزاردهنده رو نمیزنی؟
کراولی پاهاش رو کمی تکون داد و گفت : اگه بگم از فضا لذت نمی‌برم دروغ گفتم . هر چی باشه یک شیطانم و این ماهیتمه که به جون هم افتادن شما بچه های رو اعصاب رو ببینم . اما ما به کستیل احتیاج داشتیم ‌متاسفانه . پس بابت رفتنش نمیتونم اونقدر ها هم شادی کنم .
_پس بلاخره داری با اسم الانش صداش میزنی...
_ اون موقع ها که من دستیار نزدیک رایشسفورر بودم اون هم اونجا بود . پس یکجورایی صدا کردنش با اسم الانش سخته . و تصور کردنش به عنوان چیزی که الان هست . اون موقع یک فانی افسرده بدبخت بیشتر نبود . و اذیت کردنش بیشتر حال میداد چون اونقدر زور نداشت که بتونه گردنت رو بشکنه کنه .
دین که به کراولی خیره مونده بود پرسید : کستیل چطور مرد ؟ منظورم جیمیه...
_ اما تو دیشب همه چیز رو تو گوگل سرچ کردی و خوندی .
_ میخوام از زبون کسی که اونجا بوده بشنوم . البته که اعتباری به حرف تو نیست اما ازت میخوام راستش رو بگی .
_توی این مورد نفعی برام نیست که بخوام راجبش دروغ بگم .
دین به سم نگاه کرد که اون هم داشت به کراولی گوش میداد .
_ جیمی بعد مرگ لیان دنبال یک فرصت بود که از اس اس فرار کنه . اما خب هیتلر و افرادش حتی ورود و خروج پشه ها رو هم برسی میکردن . جیمی زمانی خودش رو به کشتن داد که دید سرباز ها دارن به دستور هیتلر یهودی ها رو میندازن توی اتاق گاز . البته این عادی بود اما جیمی هیچ وقت هولوکاست رو از نزدیک ندیده بود ، و وقتی که با چشم خودش دید که دارن یک زن یهودی باردار رو گریه کنان میندازن تو اتاق گاز اون موقع زد به سرش که کار احمقانش رو انجام بده .
دین گفت : هانا یوحنا .
_ آره همون ، الان دیگه باید با نتیجه هاش بازی کنه .
دین همین طور که تکیه داده بود دست هاش رو توی جیب هاش فرو برد و با سر اشاره کرد که کراولی ادامه بده .
_تمام مدت من اونجا روی یک جعبه چوبی نشسته بودم و داشتم سیگار برگم رو میکشیدم . جیمی با تفنگ خودش به اون سه تا سرباز حمله کرد و پاش آسیب دید . میخواست کلک من رو هم بکنه که البته فایده ای نداشت . اون موقع زیاد به وجود فرشته ها و شیاطین اعتقاد نداشت پس ترجیح داد بجای اینکه فشنگ هاش رو سر من هدر بده اون زن باردار رو نجات بده .
نزدیکای آزاد شدن و فرارش بود که هیلمر یک تیر زد تو چشم راستش . خیالش راحت شده بود که جیمی نواک خائن دیگه مرده . اما خبر نداشت باعث شده بجاش کستیل متولد بشه .
سم بلاخره روزه سکوتش رو شکست و گفت : پس از هم پاشیدن اس اس کار کستیل بوده؟
کراولی پایین لبش که خشک شده بود رو لیسید و گفت : آره . اون احمق بعد کشتن هیلمر و فراری دادن اون زن حامله با کلی دینامیت و بمب نارنجک بسته شده به خودش رفت وسط دفتر مذاکرات...نمیدونماسمش رو بذارم خریت محض یا خایه داشتن اما هرچی که بود باعث شد شیاطین که توی جنگ جهانی با هیتلر همراه بودن بدجوری ضرر کنن .
کراولی لحظه ای خندید و برای دین و سم سوال شده بود که چه چیز خنده داری توی این خاطره پیدا کرده .
کراولی همین طور که دین با اخم بهش نگاه می‌کرد گفت : متاسفم...یک لحظه یاد قیافه هیلمر افتادم . زمانی که کستیل با سمت چپ ترکیده مغزش از روی زمین بلند شد و بهش حمله کرد .
دین مسخره کرد و یک چاقو جیبی در آورد و به سمت کراولی رفت و گفت : شرط میبندم اون لحظه قیافه خودت هم خنده دار بوده .
همینطور که قفل زنجیر دور کراولی رو با نک چاقوش باز میکرد کراولی گفت : اگه بگم نه دروغه . حیرت زده شده بودم . چون معمولا اون(خدا) به این راحتی ها همچین مقامی به کسی نمیده .
سم خندید و گفت : به این راحتی؟ اون رسما دهنش سرویس شده توی زندگی قبلیش .
دین بعد باز کردن زنجیر های کراولی ، یقه کراولی رو از پشت گرفت و به طرف ایمپالا بردش . کراولی گفت : فکر کردم دیگه دوست شدیم .
دین کراولی رو داخل ماشین انداخت و گفت : خفه شو .
و بعد با زنجیر ها جلوی سم رفت که روی صندلی شاگرد نشسته بود .
دین در حالی که هنوز اخم داشت گفت : دست هات رو بیار جلو سم .
سم با ابرو های بالا رفته به برادرش خیره شد و بعد گفت : دین من خوبم...من خودم میتونم_
دین سرش فریاد زد : فقط اون دست های لعنتیت رو بیار جلو !
سم دیگه چیزی نمی‌گفت و با برادرش همراهی کرد . دین به اندازه کافی امروز خورد شده بود و حال روزش افتضاح بود پس بحث کردن باهاش کاملا کار بی‌فایده و احمقانه ای بود .
دین دست های سم رو محکم زنجیر کرد و در رو بست . بعد به طرف صندلی راننده رفت .




Heaven is with usWhere stories live. Discover now