CHAPTER SEVENTEEN : hell paradise

16 2 0
                                    


وقتی دین چشم هاش رو باز کرد حالش خیلی خوب بود . بدنش سر حال بود . طوری خوب خوابیده بود که یادش نمیومد قبلا کی همچین خوابی رو تجربه کرده بود . شاید توی بچگی حتی قبل از زمان مرگ مادرش هم همچین خواب خوبی نکرده بود .
کش و قوصی به خودش داد و به طرف آشپز خانه توی طبقه پایین رفت تا برای خودش قهوه درست کنه .
آب را بر روی اجاق گذاشت تا به جوش بیاد و تا دقایقی از پنجره به بیرون از خانه خیره مونده بود .
امروز روز خوبی به نظر می‌رسید . و این کمی برای دین عجیب بود چون زندگی اون رسما جهنمی بود .
چشم هاش رو تنگ کرد و با خودش فکر کرد . چرا چیزی از قبل خواب به یادش نمیومد؟...
_سم؟...بابی؟...
توی اطراف خونه میچرخید و بقیه رو صدا میزد . همه جا رو گشت از اتاق خواب ها گرفته تا دستشویی و انبار . خودش تنها توی خونه بود . به دنبال یک یادداشت و چیزی توی این مایه ها گشت ولی هیچی پیدا نکرد .
دست به کمر ایستاد و با خودش کلی کلنجار رفت . لعنتی مگه میشه یکهو انقدر با آرامش از خواب پاشه و هیچی از قبل امروز یادش نیاد؟...
تلفن رو برداشت و سعی کرد با سم تماس بگیره . اما تلفن حتی بوق هم نمی‌خورد...
تلفن رو از اعصبانیت زمین کوبید و سرش رو توی دست هاش گرفت .
یک ساختمان آلمینیومی ؟...قصاب خونه ؟...
جرقه هایی تو ذهنش زده میشد ولی دوباره سریع محو میشدن . ضربه ای به سر خودش زد و سر خودش فریاد زد و گفت : لعنتی به یاد بیار!
خوک...خوک های قصابی شده...هتل...کستیل...کستیل زخمی...دزدیده شدن سم !
دین فریاد کشید : سم!
مثل دیوانه ها بلند بلند بی هدف اسم برادرش رو فریاد میزد طوری که گلو درد گرفت .
انقدر ادامه داد که متوجه شد کاغذ دیواری های خانه دارن حالت سوختگی پیدا میکنن و این سوختگی داره همه جا گسترش پیدا میکنه .
همین که توجهش به کاغذ دیواری ها بود چند قطره ای آب افتاده روی صورتش احساس کرد .
دستش رو به طرف صورتش برد تا قطرات آب رو لمس کنه اما وقتی این کار رو کرد ردی از قرمزی خون روی انگشت هاش دید . سرش رو بالا برد...مری بود که به سقف چسبیده بود .
دین بلند اسم مادرش رو فریاد کشید و دید مادرش روی سقف شعله ور میشه و میسوزه و شدت آتش انقدر زیاده که به طرف خود دین هم پرتاب میشه .
دین سریع روی زمین میشینه و صورتش رو با آستین هاش میگیره . دقایقی میگذره اما احساس سوختگی ای نمیکنه .
کم کم جرعت این رو پیدا میکنه که دست هاش رو از جلوی صورتش برداره و به اطراف نگاه کنه . دورش خالی بود...رسما هیچی در اطرافش وجود نداشت و فقط سیاهی بود .
توی پوچی قدم بر می‌داشت و اسم هر کی به ذهنش می‌رسید رو صدا میزد تا عقلش رو از دست نده : سم ؟ بابی؟...کستیل؟...
سرجایش ایستاد و دوباره زیر لب زمزمه کرد : کستیل؟...
خاطرات به یادش اومده بودن . پرواز کردن های کستیل داخل محوطه ی تنگ ساختمان و درگیر شدن با شیاطینی که میخواستن دین رو با چنگ دندون تیکه پاره کنن و صدای جیغ بلندش و نور کور کننده ای که از دل شب از پنجره ها به داخل ساختمون می‌تابید...
پس الان کجا بود؟...
شروع کرد به بلند صدا زدن نام کستیل : کستیل؟...کستیل ؟... کستیل بهت نیاز دارم .
صدای مردی از پشت سرش گفت : کستیل فعلا اینجا نیست دین .
دین سریع به عقب برگشت و با یک مرد مسن کت شلوار به تن رو به رو شد . دستانش رو به سمت کمر بندش و کتش برد ‌.
مرد خندید و گفت : من قرار نیست بهت آسیب بزنم دین . پس حالا آروم باش و کمی بشین .
دین خنده ای متلک آمیز کرد و گفت : بشینم ؟ آخه کج_
ناگهان طوری که انگار بادی محکم بهش خورده باشه به عقب افتاد . و به طرز عجیبی در حالی که روی هیچی بود اما انگار روی یک صندلی نشسته بود .
دین به با اضطراب به مرد خیره شد .
مرد با چشمانی سفید شده به طرف دین اومد و گفت : گفتم که نیازی به نگرانی نیست .
دین که با اخم به مرد نگاه میکرد گفت : من کجام؟...
_بهشت .
دین خندید و گفت : خب توقع یک جای گل و بلبل داشتم که توش سنجاب ها و آهو ها گروه اپرا برگزار میکنن نه این فضای پوچ تو خالی...
مرد متقابلا مثل دین روی هیچی نشست و یک پاش رو روی اون یکی انداخت و گفت : بهشت تو خانه ات بود و یک روز بدون اضطراب .
دین به طعنه گفت : یک روز آروم که مرگ مادرم رو دوباره ببینم؟...
_تداخل خاطرات و احساسات...
_اصلا تو دیگه کدوم خری هستی؟
مرد یقه های کتش رو مرتب کرد و گفت : زکریا هستم . فرشته مقرب خداوند .
دین با اخم گفت : کستیل کجاست؟
_خب اون درواقع اینجا نیست .
_ میخوام ببینمش .
زکریا مدتی به چشم های اعصبانی دین خیره موند و بعد گفت : شاید لازم باشه بهت یاد آوری کنم که فعلا توی جایگاهی نیستی که درخواست های خاصی رو داشته باشی ‌.
_اینکه بخوام ببینم فرشته محافظم سالمه و شما عوضی ها بلایی سرش نیاوردید عجیبه؟
_ کستیل به زودی بابت خیانتش مجازات میشه . اما اگر جات بودم با اینکه فانی نیستم ، آخرین لحظات زندگیم درخواست های بهتری داشتم . مثل یک غذای خوب در عوض شام آخر یا‌‌‌...
دین کنایه زد : شام آخر؟...گوش کن عوضی من اینجا نمیمونم و خودم رو تقدیم اون مایکل عزیزتون نمیکنم این رو برو به اون ارباب بزرگ و والات بگو .
_به عنوان یک فانی زیادی از خودت مطمئن حرف میزنی .
چشمان زکریا دوباره به حالت سفید برگشت و دین طوری که انگار زیر پاهاش خالی شده باشه محکم روی زمین افتاد .
زکریا که بالای سر دین ایستاده بود گفت : بذار چنتا چیز رو برات مشخص کنم . تو برای این به دنیا اومدی و این تقدیر تو هستش ، چیزی که براش ساخته شدی و تقدیر رو هیچ وقت نمیتونی تغییر بدی . داستان زندگیت خیلی وقته نوشته شده . پس بجای الکی قلدر بازی در آوردن و دردناک کردن بیشتر قضیه برای خودت طبق برنامه پیش برو...
زکریا به چشمان دین که هنوز اعصبانی بودن و اخم هاش نگاه کرد و گفت : اینطوری بیشتر به نفع خودته .
و در چشم بهم زدنی ناپدید شد .
دین محکم مشتش رو از ردی حرص روی پوچی کوبید ولی دستش به جایی برخورد نکرد . نشست و صورتش رو توی دستانش فرو برد . واقعا نمی‌دونست چیکار کنه .




Heaven is with usWhere stories live. Discover now