CHAPTER TWNTY TWO : infamous

16 2 0
                                    

سم مدت طولانی ای بود که با یک چوب نوک تیز بالای سر شیطان بیجونی که روی زمین افتاده بود و خونریزی میکرد خیره شده بود .
چشماش هنوز زرد بود و نفس نفس میزد .
آروم روی زمین خم شد و خون ریخته شده ی روی زمین رو لیسید . وقتی که احساس کرد نیرو توی بدنش جریان پیدا میکنه ناله ای خوشایند کرد و از جاش بلند شد .
سریع جنگل رو طی میکرد و شاخه ها رو کنار میزد . تونست خودش رو به قصابی برسونه . وقتی که دید تمام شیشه ها شکستن و شیاطین تیکه پاره شده ی بیرون قصابی رو دید ترسید و اسم دین رو بلند صدا زد .



کراولی در حالی که یک دستبند کلفت هردو تا دستش رو بسته بود در صندلی شاگرد رو باز کرد و میخواست بشینه که دین سرش داد زد : هوی هوی کجا ؟ اونجا مال سمه . تو میری عقب .
کراولی در ایمپالا رو محکم بست و گفت : میخواید من رو با اون فرشته یک جا بندازید ؟!
و به کستیل که بی تفاوت روی صندلی عقب نشسته بود نگاه کرد .
دین شاتگان رو طرف کراولی نشونه گرفت و گفت : بهت دوتا حق انتخاب میدم یا میشینی یا_
کراولی در عقب رو باز کرد و با اعصبانیت روی صندلی عقب کنار کستیل نشست : باشه بابا !
دین به کراولی دست بند هایی زده بود که توی یکی از جنگ هاشون با شیاطین پیدا کرده بودن که باعث می‌شد شیطان نتونه به توانایی های ماوراییش دسترسی پیدا کنه .
کراولی نگاهی زیر چشمی به کستیل انداخت و گفت : فکر نکردی یکسر با یک شاخه گل بری بالا سر قبر رئیست ؟ آخه توی جهنم بدجوری گلگیت رو میکنه .
کستیل با ابرو های بالا رفته به کراولی نگاه کرد و پرسید : رئیسم؟...
کراولی خنده ای آزار دهنده کرد و گفت : اوه پس یادت رفته...اشکالی نداره ، عجیب نیست . به هر حال خیلی ساله که گذشته .
کستیل یه محض اینکه خواست چیزی بگه دین و سم سوار شدن و دیگه کستیل چیزی به کراولی نگفت .
دین آینه جلو رو جوری تنظیم کرد که بتونه روی کراولی هم دید داشته باشه و حواسش بهش باشه . بعد اینکه مطمئن شد همه چی هستش خطاب به کراولی گفت : به نفعته که کلکی تو کارت نباشه !
_ تا وقتی که پای سود برام وسط باشه همه کاری میکنم پسر .



هفت ساعتی بود بدون استراحت توی راه بودن . از داکوتای جنوبی تا لس آنجلس بیست و پنج ساعت راه بود . دین روی صندلیش کمی جا به جا شد . مشخص بود کمر درد گرفته بود .
سم که وضعیت دین رو دید گفت : شاید بهتر باشه یکم استراحت کنیم .
دین مخالفت کرد : نه من خوبم سم ، مشکلی نیست .
سم گفت : اما الان هفت ساعته که داری رانندگی میکنی . و فقط برای دستشویی توقف کردیم .
کستیل خطاب به دین گفت : آره دین بهتره کمی استراحت کنی .
دین گفت : من خوبم بچه ها ، اگه همش وقت کشی بکنیم ممکنه یکدفعه به گوشش برسه داریم میریم سراغش و برنامه ای بچینه . قافل گیرش کنیم کمتر ضرر میکنیم .
کراولی پرید وسط بحث و گفت : به حرف برادرت و دوست پسرت گوش کن دین . چون من واقعا نیاز دارم سرم روی یک بالشت نرم بذارم و کمی استراحت کنم .

و بعد روش رو به طرف کستیل چرخوند و گفت : چرا جسم یک زن خوشگل رو انتخاب نکردی که بتونم سر بذارم روی رونت و با آرامش بخوا_
یکدفعه یادش افتاد کستیل در اصل یک فرشته زمینیه : آه نواک...منم دارم مثل تو آلزایمر میگیرم .
دین از آینه جلو به کراولی نگاه کرد و پرسید : قضیه چیه ؟
مشخص بود کراولی از امند همش بحث گذشته کستیل رو وسط مینداخت . کستیل دوست نداشت به یاد بیاره طوری که انگار به سختی فراموشش کرده بود اما کراولی همش دنبال این بود که راجبش حرف بزنه .
کراولی نگاهش از کستیل روی دین رفت و از طریق آینه چشم تو چشم شدن که اصلا برای هیچکدومشون خوشایند نبود .
کراولی پرسید : قضیه؟
_ چرا کس رو نواک صدا میزنی ؟
کراولی پوزخند زد و گفت : چرا از خودش نمیپرسی؟
دین از آینه به کستیل که ساکت گوشه ی تاریک ماشین نشسته بود ، در حالی که صورتش توی تاریکی پیدا نبود نگاه کرد و منتظر توضیح بود .
کستیل با صدایی سنگین گفت : من چیزی یادم نمیاد .
کراولی اول به کستیل و بعد دین نگاه کرد و گفت : زمان زیادیه که میگذره . اما بذارید یک راهنمایی کنم . اون یک بخش بزرگ از تاریخ رو تشکیل داده . و هممون ازش خبر داریم .
دین حالا مشتاق تر شده بود که قضیه رو بدونه اما وقتی که دید کستیل همچنان ساکته و نمیخواد راجبش چیزی بگه ترجیح داد که بعدا توی خلوتش با کستیل راجبش بپرسه . نه جلوی کراولی .
سم با خودش فکر کرد و گفت : هیروشیما؟
کراولی آهی کشید و گفت : نخیر کودن .
دین اعتراض کرد : میشه همتون خفه بشین؟ واقعا دیگه تحملتون توی این فضای کوچیک داره سخت تر و سخت تر میشه .
و به سم و نقشه اشاره کرد و گفت : دنبال یک موتل این نزدیکی ها بگرد میخوام دقایقی از دستتون راحت باشم !










Heaven is with usWhere stories live. Discover now