CHAPTER THIRD : lofty goal

20 4 0
                                    

دین داخل ایمپالا مشغول تمیز کردن خنجرش بود که دیگه از نگاه های خیره ی سم به سطوح اومد و بهش نگاه کرد .
سم که اخم دین رو دید گفت : به نظرم الان اصلا موقعش نبود که قاطی این مسائل بشی دین .
دین در ایمپالا رو باز کرد و موقع پیاده شدن گفت : به نظر منم تو هم باس خفه بشی .
در ماشین رو بست و کلیسا را از دور بر انداز کرد . با کاشی های سفید و براق پوشیده شده بود و با شیشه هایی قرمز رنگ تزئین شده بود .
سم از ماشین پیاده شد و گفت : تجملاتی و زیبا . به عنوان یک کلیسا زیادی براش خرج شده .
دین پایین لبش را لیسید و گفت : تو مطمئنی اینجاست .
سم در را بست و به طرف دین اومد و کنارش ایستاد و اون هم کلیسا را برانداز کرد و گفت : اخیرا نیرو های اهریمنی اینجا احساس شدند . افت شدید دمای هوا و بدتر از اون .
به یک مجسمه ی فرشته اشاره کرد و گفت : خونریزی مجسمه های فرشته .
دین چشمانش را تنگ کرد و به طرف مجسمه رفت که جلوی درب ورودی بود . روی مایع قرمزی که زیر چشمان فرشته ریخته بود انگشت کشید و بعد نزدیک بینی اش گرفت و آن را بویید و گفت : قطعا که سس کچاپ نیست که یکسری نوجوون سرکارمون گذاشته باشن .
خون را به لباسش مالید و گفت : پس باید بریم داخل . اما امروز یکشنبه نیست .
ناگهان دین متوجه شد که سم در کلیسا را باز کرده و متعجب به طرفش اومد و گفت : چطور بازش کردی؟..‌.
و به سم نگاه کرد و متوجه شد که خودش هم چهره اش درست مثل دین شده : من بازش نکردم...خودش باز بود...
دین خنجرش را در قسمتی از کمربندش زیر کت اش پنهان کرد که در دسترس باشه و جلو تر از سم وارد کلیسا شد و زمزمه کرد : من که اصلا حس خوبی به اینجا ندارم .

کلیسا ساکت بود . بیش از حد ساکت .
سم پشت سر دین اطراف را برسی می‌کرد و دین بیشتر سرش بالا بود و مشغول برسی طبقه ی بالا شده بود که نا گهان چیزی از بالا به طرفشون حمله نکنه .
همین طور که داشت نگاه می‌کرد متوجه نشد که چه زمانی دقیقا چشمانش خیره مونده روی نقاشی های سقف کلیسا .
فرشته های کوچک در حال شیپور زدن و چنگ نواختن . و فرشته هایی زره پوش در حال مبارزه با موجوداتی پشمالوی ترسناک شاخ دار .
تصور مذهبی ها از شیطان کاملا برعکس بود . اتفاقا اونا خیلی تجملاتی و ظاهر بین بودند و همیشه زیبا ترین پوسته ها را برای تسخیر انتخاب میکردن . پوسته هایی که حتی مذهبی ترین و خدا دوست ترین افراد را هم به فکر گناه کردن مینداخت .
ناگهان دین دست سم را روی بازو اش احساس کرد و سم قبل اینکه دین چیزی بگه بهش اشاره کرد که ساکت باشه و بعد به جلوی کلیسا پشت صلیب اشاره کرد ‌.
با قدم های کاملا آرام و مراقب به طرف صلیب رفتند .
صدای زمزمه میومد...زمزمه های زیر لب و خیلی سریع و آزار دهنده . درست مثل چوب جویدن یک موش زیر گوش .
سم اسلحه را به طرف مردی گرفت که پشت صلیب زانو زده بود و تند تند داشت زمزمه وار چیز هایی نا مفهوم میگفت . یک کشیش پیر که دستانش را محکم به هم گره کرده بود طوری که رگ های تحت فشار دستانش دیده می‌شدند و پوست بین انگشتانش کاملا سفید شده بودن .
مرد حتی لحظه ای هم سرش را بالا نمی‌آورد که مارا ببیند .
دین خنجرش را در آورد و گفت : امروز یکشنبه نیست پدر . داری توی روز اشتباهی دعا میکنی .
کشیش همچنان واکنشی نشان نداد و این عجیب ترش کرده بود .
دین به خودش جرعت داد که آرام خم بشه و تو صورت کشیش که سرش پایین بود نگاه کنه . به محض اینکه چشمان سیاه کشیش را دید و خواست واکنشی نشان بده کشیش فریاد کشید : پدر من را ببخش .
و از بین دستان به هم گره کرده اش یک شیشه شکسته به روی ساعد دین کشید و دین بلند فریاد زد و با خنجرش پشت دست کشیش را زخمی کرد .
کشیش سریع جا به جا شد و سم اسلحه را به طرفش نشونه گرفت و همون لحظه دین فریاد کشید : نکشش سم ! ما زنده میخوایمش !
سم که عصبی شده بود خنجر از بین کمربندش را بیرون کشید و به طرف کشیش حمله کرد به محض اینکه خواست بهش آسیب بزنه کشیش بدون اینکه حتی لحظه ای سم را لمس کنه اون را محکم به عقب روی نیمکت های چوبی کلیسا پرتاب کرد . صدای شکستنی زیر کمر سم آمد که اون لحظه از درد شدید نتونست دقیق متوجه بشه که صدا دقیقا مال کمر خودش بوده یا نیمکت چوبی شکسته .
دین روی پاهایش ایستاد و در حالی که هنوز بازویش خونریزی میکرد به طرف کشیش که به طرف سم قدم بر می‌داشت رفت و محکم خنجر را توی کتف اون فرو کرد .
توقع داشت تموم شده باشه . انتظار داشت کشیش روی زمین بیوفته اما گردن کشیش درست مثل گردن یک جغد چرخید و با چشمان سیاهش با دین چشم تو چشم شد . دین تا خواست واکنشی نشان بده درد شدیدی درون بدنش احساس کرد و در حالی که فریاد می‌کشید محکم روی زمین افتاد .
سم که به سختی از روی نیمکت ها بلند میشد اسم دین را فریاد زد اما بیشتر ا اونی آسیب دیده بود که بتونه خوب حمله کنه .
کشیش‌ دستش را به طرف دین گرفته بود . ولی بدون اینکه نقطه ای از پوست دستش با دین تماس داشته باشه داشت روی دین تاثیر میذاشت .
سم به سختی روی پاهایش ایستاد و شدیدا شوکه شده بود . اولین باری بود که همچین چیزی می‌دیدند . این یک تسخیر ساده نبود... اصلا معلوم نبود چیه...
همین طور که کشیش درد دین را در درونش بیشتر میکرد گفت : روح هایی که وارد جهنم میشن . حتی اگه از جهنم هم خارج بشن باز مهر جهنم را بر روی خود دارند .
کشیش صدای دو رگه ترسناکی داشت که موقع صحبت کردن توی کلیسا طنین مینداخت.
دین بلند فریاد می‌کشید . سم میتونست صدای ترق و تروق از بدن دین بشنوه . صدای شکستن .
سریع بدون اینکه دقیق فکر کنه یک چوب نک تیز که روی زمین افتاده بود را برداشت و به طرف کشیش دوید و محکم آن را توی کمر کشیش فرو کرد . اما کشیش دوباره هیچ واکنشی نداشت و سن را از یقه اش گرفت و بلند کرد .
دین زیر فشار شدید درد اسم سم را نعره میزد . حتی توی بدترین شرایطش هم به فکر برادر کوچکش بود .
سم توی دست کشیش دست و پا میزد و به بازوی کشیش محکم مشت می‌کوبید اما کشیش هنوز چشم از چشمان سم برنداشته بود و هیچ واکنشی به ضرباتی که سم بهش وارد میکرد نشون نمی‌داد . کشیش بعد لحظاتی دوباره به زبان آمد و گفت : پس تو هستی...کامل کننده ی هدف باشکوه !







دین !...دین !
دین به سختی چشمانش را باز کرد . دنیا دور سرش میچرخید . تصاویر شیاطین و فرشته های نقاشی شده روی سقف کلیسا بهش حال تهوع میداد . و بو...
دین به چهره سم نگاه کرد . پر از خون بود . سریع از جایش پرید و صورت سم را لمس کرد . سم بازو های دین را گرفت و گفت : آروم باش دین...
و با نگاهش به جسم کشیش که وسط کلیسا افتاده بود اشاره کرد . دین که هنوز متعجب به جسم بدون حرکت کشیش خیره شده بود به کمک سم بلند شد و وقتی بلند شد متوجه شد که لباس های خودش هم حسابی خونی هستن...
سم دین را که کمی لنگ میزد به طرف بالا تنه ی کشیش برد و دین دید که سر کشیش سرجایش نیست...
سم آب دهانش را قورت داد و گفت : قطع نشده.‌..منفجر شده .
دین با تعجب به سم نگاه کرد و منتظر توضیحات بیشتر بود .
سم آرام دین را روی یکی از نیمکت ها نشاند و گفت : یکدفعه منفجر شد...بی دلیل .
دین سینه اش را ماساژ میداد و به چهره ای پر از درد به جسم کشیش نگاه می‌کرد و گفت : مگه میشه بی دلیل...
سم که دید دین دستش روی سینشه گفت : هی دین تو خوبی؟... اون داشت باهات چیکار میکرد؟...
دین نفس عمیق کشید و گفت : فکر کنم داشت یکم با روحم بازی می‌کرد...
سم به طرف دین اومد و خواست دوباره بلندش کنه و گفت : بیا برگردیم خونه ممکنه حالت بدتر بشه .
دین سم را شدید کنار زد و گفت : من خوبم سم !...فعلا باید به چیز های مهمی تری رسیدگی کنیم .
و به تنه ی کشیش اشاره کرد ‌.
_چیزی برای رسیدگی نیست دین اون...رسما ترکیده...
_مگه میشه سر یک شیطان بی دلیل منفجر بشه اون هم همچین شیطان قدرتمندی ؟...ندیدی چجوری سرش رو میچرخوند و ما رو کنترل می‌کرد؟...
_منم مثل تو گیج شدم دین...فقط میدونم یکدفعه سرش تو صورتم منفجر شد و دستش از دور یقه و گردنم شل شد و افتادم زمین . وقتی هم بالای سر تو که اومدم از درد بیهوش شده بودی .
دین پوسته لبش را با دندون کند و گفت : من چیز زیادی یادم نمیاد...حتی یادم نمیاد چیشد که بیهوش شدم .
سم آهی کشید و به سراغ دین اومد و زیر بازو اش را گرفت و بلندش کرد و گفت : دیگه کافیه...بیا بریم...





حدود یک ساعتی میشد که از اون ماجرا گذشته بود و دین و سم توی ایمپالا مشغول برگشت به طرف خانه بودن . دین اصرار داشت که خودش پشت فرمون بشینه ولی وقتی که متوجه حضور همچنان درد داخل سینه اش شد تسلیم شد و گذاشت سم رانندگی کنه .
دین آهی کشید و به بیرون ایمپالا نگاه کرد و بعد از دقایقی گفت : قبل از اینکه سرش منفجر بشه چیز دیگه ای هم بهت گفت ؟...یادمه داشت یک چیزی بهت میگفت .
سم که حواسش به جاده بود گفت : چیزی بگه؟...آره قبلش یک جمله بی ربط و غیر قابل فهم گفت .
_چی گفت؟...
_گفت کامل کننده ی هدف باشکوه .
و به چشمان دین نگاه کرد .
دین که هنوز گیج بود زیر لب زمزمه کرد و گفت : هدف باشکوه؟...

Heaven is with usWhere stories live. Discover now