CHAPTER THIRTEEN : ring of fire

18 2 0
                                    


کستیل هنوز بیهوش بود و این برای دین و بقیه نگران کننده بود . سم به گفته ی روبی یک دایره ی آتشین دور کستیل درست کرده بود . چون طبق چیز هایی که میگفت انگار این دایره میتونه کستیل رو توی خودش نگه داره درست مثل همون پنتاکل هایی که برای حبس شیاطین استفاده میکردن .
تمام مدت کار های حبس کرده کستیل رو سم انجام داده بود چون دین به هیچ وجه حاضر نبود با روبی حتی زیر یک سقف هم بایسته چه برسه به اینکه به دستور هاش گوش بده .
اما اونجا بالای سر کستیل ایستاده بود که یک وقت خطایی از روبی سر نزنه که بخواد بلایی سر کستیل که هوشیار نیست بیاره . هنوز به اون فرشته احتیاج داشت .
روبی اصرار های عجیبی هم برای حبس کستیل داشت . مثلا اینکه لباس های کستیل رو در بیارن و بعد کستیل رو بذارن داخل حلقع . و یا دستش دائم داخل جیب های کستیل میجنبید که این دین رو بدتر مشکوک کرده بود . دین به روبی و سم اجازه نداد لباس های کستیل رو در بیارن و گفت قبلا خودش تمام لباس هاش رو گشته و هیچ چیزی داخلشون نداره اما روبی همچنان اصرار داشت که دین ساکتش کرد : اون یک فرشتست ، یک شعبده باز لعنتی که نیست جادو کنه از تو کتش چیزی در بیاره .

اون شب گذشته بود و دم دم های صبح بود و دین وقتی از خواب بیدار شده بود سراغ سلول زیر زمینی رفت که به کستیل سر بزنه . دین به سم و روبی اجازه نداده بود تو یک خونه باشن و روبی رو بیرون فرستاده بود و از بابی خواسته بود نامحسوس حواسش رو جمع سم کنه .
دین باید روی کستیل تمرکز میکرد . کستیل خیلی چیز ها میدونست که دین باید میفهمید . اما فرشته هنوز بیهوش بود .
دین متوجه قدم های بابی شد و برگشت سمتش و بهش گفت : سم ؟
_سم خوابیده دین . البته اگه تظاهر نکرده باشه .
_بهت گفتم حواست به سم باشه .
_فقط خواستم ببینم وضعیت اون چطوره و بعد برم .
بابی به کستیل اشاره کرد . دین آهی کشید و گفت : اون دیشب نمیخواست بره سراغ فرشته ها .
بابی متعجب به دین نگاه کرد و گفت : از کجا مطمئنی؟
_ اون یک رابطه ی عمیق بین ما احساس میکنه . یه رابطه مثل رابطه خودمون با تو بابی .
بابی کمی فکر کرد و بعد حرف های دین رو تایید کرد و گفت : وقتی که یک چیز رو پرورش میدی و مراقبش هستی حتی اگه اون چیز یک شی بیجون باشه باز هیچ وقت دلت نمیاد با دست های خودت بشکنیش یا آسیبی بهش بزنی .
_دقیقا بابی ، این حسیه که کستیل به ما یا حداقل من داره . اون از نوزادیم حواسش بهم بوده . من حتی تا مدت ها پیش وجودش هم احساس نکرده بودم اما الان انگار سال هاست که میشناسمش . و این عجیبه . اما خوشبختانه این حس مشترکه .
بابی دست به سینه ایستاد و گفت : این همون چیزی بود که بهت گفتم ‌. عواطف انسانی . عجیبه که هنوز دارشون .
اول هردو کمی سکوت کردن و چیزی نگفتن و به کستیل که داخل حلقه در حال سوختن خوابیده بود نگاه میکردن ‌. بعد بابی سکوت رو شکست و گفت : روبی رو چیکار کنیم؟
_روبی میتونه بره به درک . ما به اون هیچ احتیاجی نداریم .
دین بعد کمی سکوت که انگار چیزی یادش افتاده بود گفت : تو میدونستی سم با روبی در ارتباطه؟ زمانی که من توی جهنم بودم .
_حتی روحمم خبر نداشته که سم میره با یک شیطان قاطی میشه .
_آره خب...اون پسر خیلی غیر قابل پیش بینیه .
بابی اول کمی دو دل بود حرفش رو بزنه . ولی وقتی که دید دین بهش خیره شده و منتظره تصمیم گرفت چیزی که تو سرش هست رو بگه : من از یک چیز میترسم . اون هم اینه که سم خودش رو جزوی از شیاطین بدونه .
_ اون هیچ وقت همچین کاری نمیکنه...
_نمیدونم دین...اون با خون شیطان چشم زرد بزرگ شد . و حالا داره با یک شیطان ریخته رو هم...
دین که انگار حالش بهم خورده بود چشماش رو چرخوند .
بابی ادامه داد : میترسم رابطشون بیشتر از یک همخوابی باشه...یک قرار داد داشته باشن .
_سم راجب قرار داد چیزی نگفت ولی...سم معمولا هیچی نمیگه...
_باید حواسمون رو بیشتر بهش بدیم .
دین از روی صندلی بلند شد . و بابی رو به بیرون از سلول فرستاد و خودش هم اومد بیرون و در رو بست و گفت : آره باید بیشتر چشمامون روش باشه .

Heaven is with usWhere stories live. Discover now