Part4(نفرین)

Start from the beginning
                                    

جیسونگ با اخم بامزه ایی به فلیکس نگاه کرد و هومی زیر لب گفت.
چیزی از حرفاشون نگذشته بود که بالاخره به اوتوبوس ها رسیدن.
ایستگاه اتوبوس جایی بود که راهشون از هم جدا میشد. خونه فلیکس و جیسونگ زیاد باهم فاصله نداشت تقریبا پنج کوچه فاصله داشت اما پدر فلیکس اعتقاد داشت پسرش نباید همینقدر راه رو هم پیاده بیاد پس هر ماه بهش پول تو جیبی میداد تا با اوتوبوس برگرده.
دقیقا برعکس جیسونگ که پدرش کوچیک ترین توجه ایی بهش نمیکرد... چه برسه به این که پسرشو با اتوبوس بفرسته خونه.

فلیکس از جیسونگ جدا شد و حین اینکه سوار اتوبوس میشد براش دست تکون میداد جیسونگ هم طبق عادت برای پسرک دست تکون داد و با دور شدن اوتوبوس به قدم هاش ادامه داد
قلوه سنگ جلوی پاشو سمتی پرت کرد و دست هاشو روی بند کولش گذاشت.
روی سنگ فرش های مربع شکل زمین زیر پاش لی لی طور میپرید و انگار داشت با خودش مسابقه میداد.
نسیم پاییزی بین موهاش میپیچید ولی هوا هنوزم افتابی بود‌‌‌...نور افتاب به گرمی پوست صورتشو میسوزوند.
بوی خوش سیبزمینی های داغی که زن پیر کنار مغازه نشسته بود و میپخت مشامشو پر کرد..
-" چه بوی خوبی"
زیر دلش پیچ خورد و حسش جوری بود که اگه یکی از اون سیبزمینی های داغ رو نمیخرید قطعا میمرد.
پس قدمی سمت پیرزن برداشت و زمزمه کرد:"عام...یه دونه از این سیبزمینی های شیرین لطفا اجوما"

پیر زن لبخندی زد یکی از سیبزمینی های داغ رو برای پسر بسته بندی کرد
جیسونگ انقدر هول بود که حتی نپرسیده بود قیمتش چنده فقط پنج وون به زن داد چون فکرشم نمیکرد اون سیبزمینی بیشتر از پنج وون باشه تا زمانی که زن با صدای ضعیفی زمزمه کرد:"پسرم ده وونه!"

جیسونگ که هول شده بود با صدای محکمی گفت:"اوه متاسفم"
و دست ازادشو برد توی جیب هودی مشکی رنگش اما دریغ از حتی یک دونه سکه!
-"آه لعنت بهش... فکر کنم باید از خیرش بگذرم"
شاید باید بیخیال سیبزمینی داغ و تنوریش میشد...
اهی کشید و لب ها ناخوداگاه از شدت ناراحتی آویزون شدن...ناامید خواست سیبزمینی رو به زن برگردونه که با حس عطر تلخی که دوباره باعث سرگیجش میشد نگاهشو به مرد قد بلند داد
-"بفرما اجوما من این سیبزمینی رو برای این پسر حساب میکنم"

جیسونگ‌شوکه شده به مرد خیره شد و خواست مخالفت کنه اما دیگه دیر شده بود چون مرد براش حساب کرده بود‌ جیسونگ حتی نتونست چهره مرد رو ببینه چون  چتر بزرگ مشکی رنگی که بازش کرده بود نصف صورتشو پوشونده بود
-"اخه کی تو این هوا چتر باز میکنه!"
زیر لب با خودش گفت و با قدم های کوتاه پشت سر مرد قدم برداشت و گوشه کت بلندشو کشید:"اقا!"
مرد سرجاش ایستاد و جیسونگ تعظیم کوتاهی کرد:"ممنونم برای لطفتون"

همین حین سرشو بالا اورد و چتری که صورت مرد رو پوشونده بود کنار رفت. جیسونگ با دیدن همون مردی که تو مدرسه بهش برخورد کرده بود هینی کشید و ناخوداگاه یک قدم عقب رفت.شوکه شده بود.. اما از یه طرفی عصبی بود‌.‌ شاید اون مرد به خاطر حس ترحمی که بهش داشت پولشو حساب کرد؟

  ‌𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢Where stories live. Discover now