Part2(آرورا)

Start from the beginning
                                    

قبل از اینکه جملش تموم بشه، لب های دختر روی لب هاش نشست! مینهو شوکه شده دست هاشو رو شونه های دختر گذاشت و اونو از خودش فاصله داد
با خشمی که ناگهانی تو وجودش پیچید به دختر خیره شد:"این چه کاری بود سلن؟"
جوری با سلن حرف زد که انگار گناه نابخشودنی ایی انجام داده.
سلن با ناراحتی به خشم چشم های مینهو نگاه کرد:"چ..چه کاری؟!"
مینهو انگشتشو روی لب هاش کشید و با عصبانیت رد لب های دختر رو از روی لب هاش پاک کرد:"چرا بدون اجازه من لبامو بوسیدی؟"

سلن که از این خشم ناگهانی مینهو شوکه شده بود بدون توجه به اینکه دست هاش دارن میلرزن انگشت هاشو روی صورت مینهو گذاشت و با بغض زمزمه کرد:"چرا هر دفعه طوری رفتار میکنی که انگار عاشقمی ولی وقتی بحثش میشه هیچ احساسی بهم نداری؟ چرا منو گیج میکنی؟"
مینهو با شنیدن این حرف هیستریک وار خندید زد:"چی؟ چرا فکر میکنی دلم میخواد رابطه دوسیتمونو از بین ببرم؟ تمام توجه هام نسبت بهت به خاطر اینه که دوستمی... برام مهمی... محبتامو جور دیگه ایی برداشت نکن سلن"
مینهو اینو گفت و دست های سلن که روی صورتش بود رو پس زد.
قدمی عقب برداشت:"اتفاقات امروز رو فراموش میکنم.. تو مثل خواهرمی..کسی که دوست دارم بهش تکیه کنم و توهم بهم به عنوان برادرت تکیه کنی نه چیزی کم تر و نه چیزی بیشتر"

اینو گفت و خواست از اونجا دور شه که صدای بغضی سلن متوقفش کرد:"دروغ میگی مینهو... من میدونم تو عاشقمی! مگه میشه عاشقم نباشی؟منو ببین!من زیباترین دختر این دهکدم... الهه ماه! چطور میتونی ازمن بگذری؟!"
-"چون از وقتی بچه بودیم به چشم دوست و یک خواهر میدیدمت و نمیخوام دیگه راجبش بشنوم پس همینجا تمومش کن سلن.. زیبایی ظاهری دلیل قشنگی برای عاشق شدن نیست...من هنوز معنی عشق رو نمیفهمم.. من نمیخوام چشم و گوش بسته وارد رابطه ایی بشم."
مینهو مکثی کرد و نگاهشو به چشم های اشکی دختر دوخت:"متاسفم سلن... نمیتونم به چشم همسر بهت نگاه کنم"
با گفتن این حرف تونست صدای شکسته شدن قلب دخترک رو بشنوه.

لحظه ایی متوجه چشم های عسلی سلن که حالا تغییر رنگ داده بودن و خرمایی شده بودن شد. متعجب به چهره شوکه سلن زل زد:"سلن...خوبی؟!"
دخترک لبخند تلخی زد و با همون چشم های تاریک زمزمه کرد:"میدونی تاوان شکستن قلب الهه ماه چقدر سخته؟"
مینهو کلافه اهی کشید:"فقط بیا از اینجا بریم. رسیدیم دهکده راجبش حر...."
همین حین مینهو با دیدن ناخون های دست سلن که به طرز عجیبی ناگهانی بلند شده بودن خیره نگاه انداخت:"سلن؟ت..تو واقعا خوبی؟!"
سلن لبخند تلخی زد و نگاهی به ناخون های بلند و تیزش انداخت. با لحن گرفته ایی گفت:"قرار بود وقتی بهم جواب رد دادی با این ناخون ها قفسه سینتو بشکافم و قلبتو از جاش در بیارم..اینجوری قلبت برای همیشه مال من میشه نه؟ ولی...الان که فکر میکنم دلم میخواد توهم دردی که قلبم داره میکشه رو بکشی! پس زوده برای اینکه بمیری"

و همین لحظه بی درنگ ناخون های تیزش رو داخل شاهرگ گردنش فرو کرد..
با اینکار قطرات خون به شدت روی صورت مینهو پاشیده شد و سلن داخل مرداب پرت شد.
مینهو ترسیده و شوکه دسشو سمت دست سلن دزار کرد و فریاد زد:"احمق نباش سلنننن... د..دستتو بده مننن! چرا... چرا اینکارو کردی!"
حین اینکه از گردن دختر شدیدا خون میرفت بدنش توی مرداب هر لحظه به پایین کشیده میشد.
مینهو شوکه شده فریاد زد:"دستتو بده به مننن!"
-"ن...نمیشه...تنها امید من...ت..تو بودی لی مینهو...وقتی توهم منو نمیخوای... بهتره بمیرم!"
-"نه نه...نه سلن تو حق زندگی داری! مطمئنم مردی بهتر از من که لیاقتتو داشته باشه پیدا میکنی سلن.. لطفا... لطفا اینکارو نکن"
اشک های مینهو بی وقفه روی گونه هاش میریخت. اما سلن فقط با بیجونی لبخند میزد
-"لی مینهو!...من دنیای بدون عشق تورو نمیخوام"
-"ولی نمیتونم بذارم اینجوری بری سلن! احمق نشو"
سلن لبخند تلخی زد
-"احمق بودم که د...دوستت داشتم و ه...هنوزم احمقم که عا...شقتم... اینو بدون کسی جز من حق نداره دوستت د...داشته باشه...حتی طلوع خورشید هم دیگه ا..اجازه نداره چهره زیبای تورو ببینه مینهو!"
-"س..سلن!"

  ‌𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢Where stories live. Discover now