بعد از اون درمورد فیلمهای مورد علاقشون حرف زدن و متوجه شد تو این مورد اصلا خوش سلیقه نیستن. کیونگ به فیلمهای هیجانی و معمایی علاقه داشت و اون فیلمهای رومانتیک رو ترجیح میداد. حتی سلیقه‌ی موسیقیشون هم شبیه به هم نبود. میدونست کیونگسو آهنگهای راک با سر و صدای بالا گوش میده و این حتی چیزی نبود که بعد از مدتی برای شنیدنش کنجکاو شه.

بحثشون اونقدر ادامه پیدا کرد و از هرچیزی حرف زدن که هردو روی تخت تو حالت عجیبی بیهوش شدن و صبح روز بعد وقتی چشمهاش رو باز کرد متوجه شد تو حالت نشسته به تاج تخت تکیه داده و کیونگسو کنارش روی تخت دراز شده.

سر اون پسر روی پاش بود و با دهن باز خر خر میکرد. آب دهنش شلوارش رو خیس کرده بود و اون از این اتفاق متنفر بود. باید با لگد پسر کوچیکتر رو از روی تخت به پایین پرت میکرد ولی به طرز عجیب و ترسناکی که حتی فکر کردن بهش هم رعشه به تمام وجودش مینداخت در سکوت نشسته بود و به پسر غرق خواب نگاه میکرد.

چرا پسش نزد؟ اون از اینکار متنفر بود. چرا حالا با فکر کردن بهش پشتش میلرزید و چرا اونقدر احمقانه سلیقه ها و علایق کیونگ رو با خودش مقایسه کرد و به این فکر میکرد که در آینده با هم به مشکل میخورن یا نه؟ اصلا مگه این چیزها اهمیتی داشت؟ جواب چیزی بود که نمیخواست بهش فکر کنه. احمق نبود و به خوبی میدونست این افکار و کارها نشونه‌‌ی چیه ولی الان وقتش نبود. نباید اینطوری میشد. اون کارهای مهمتری داشت. اگه از کیونگسو خوشش میومد همه چیز بهم میریخت.

اما از فردای اون روز اتفاقات دیگه‌ای افتاد. سونگهو حالا بیشتر از قبل بهش میچسبید و به بهانه‌ی نقشه‌ی احمقانشون اون رو با خودش اینور و اونور میبرد. بخاطر وضعیت داغون سجونگ و تماس یوهان مجبور بود کنار دختر عموی مزخرفش بمونه و تو این موقعیت همه چیز به نفع سونگهو شده بود.

حالا کیونگ با اون صمیمی شده بود و به جای سونبه گفتن راحت باهاش حرف میزد. بیرون میرفتن و میگشتن. کیونگسو با چانیول و دوست جدیدش وقت میگذروند و به نظر خوشحال بود. حتی بعد از رفتن بکهیون و خانوادش دیگه نیازی نبود تو یک اتاق با هم بمونن و حالا به طبقه‌ی پایین نقل مکان کرده بود. طی دو سه روز گذشته به سختی دیده بودش و مکالماتشون از ده جمله هم کمتر بود. اما با این وجود هر بار با همدیگه چشم تو چشم میشدن کیونگسو بهش لبخند میزد و سر تکون میداد. لبخندهاش با قبل فرق کرده بودن یا الان تازه متوجهشون شده بود؟

پسره قشنگ میخندید و لبهاش قلبی شکل میشدن. چشمهاش از حالت معمولی کوچیکتر میشد و بچه تر به نظر میرسید. قشنگ بود؟!

الان نمیدونست باید چه حسی داشته باشه. بخاطر اینکه مدارک خوبی پیدا کرده خوشحال باشه و با دیدن صورت کبود و داغون سجونگ پوزخند بزنه یا بخاطر نزدیک شدن سونگهو به کیونگ و وقت گذرونی باهاش اعصابش بهم بریزه؟ اون عوضی با خودش فکر کرده بود بعد از بوسه شانس بیشتری داره و حالا میخواست از شانسش استفاده کنه.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now