🌝آرشا🌝هق هق هام از روی درد و لذت اوج گرفته بود.
اردلان توی حال و هوای خودش نبود.
بدن هامون داغ کرده بود و ضربه های اردلان هم دیگه ملایمتی توش نبود.خشونت کوچیکی که توی رابطه داشت رو برخلاف انتظارم دوست داشتم.
میخواستم همینجوری پیش بره تا به لذتش نزدیک و نزدیک تر بشیم.وقتی لحظه ای ازم بیرون کشید و روی تخت پشت بهم خوابید و دست هاش رو دورم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند و از زیر رونم گرفت و کمی پام رو بالا آورد و در حالی که روی گردنم رو میبوسید دوباره مردونگیش رو واردم کرد.
به ساق دستش چنگی زدم و نالیدم که از چونه ام گرفت و لباش لبام رو شکار کرد.
میون بوسه هاش و ضربه هاش چشام رو باز کردم و خیره به چشاش شدم.
لبخندی شیفته وارانه زد و دستش رو روی عضوم حس کردم و تنها فشار کوچیکی بهش وارد کرد که بدنم منقبض شد و با ناله ی بلندتری کام شدم.
خودش هم کمی بعد از من توم کام شد و پیشونیش رو به کمرم چسبوند.
روی شونه ام رو چند باری عمیق بوسید که با لذت خندیدم.
خندید و دم گوشم لب زد:
به عروسکم خیلی کیف داد مگه نه؟!از دستش که دورم بود رو گرفتم و سمت لبام بردم و بوسیدم و لب زدم:
ممنونم که اینقدر بی منت عاشقمی اردلانم!پشت گردنم رو بوسید و سرش رو جلوتر آورد و روی سرم گذاشت.
لبخندی زدم که گفت:
قابلی نداشت عروسکم...اصلا وظیفمه شب تا صبح و صبح تا شب برات هلاک بشم!خندیدم که روی صورتم رو چند بار پشت هم بوسید.