🍂آیهان🍂توی بغل علیار نشستم.
اردلان کلی با علیار مچ شده بود و انگار جفت هم بودن!وقتی به علیار تکیه دادم روی صورتم بوسید و رو به اردلان گفت:
داداش حالا کیسی چیزی مدنظرت نیست از این سینگلی خلاص بشی و این جماعت برات حرف درنیارن؟!به حرفش خندیدیم که اردلان با خنده آهی کشید و دست روی دوش علیار گذاشت و گفت:
والا چی بگم پیدا هم بشه چون توقعمون بالاست باج بهمون نمیده!علیار تکخنده ای زد و با غرور به من اشاره کرد و گفت:
نیگا چه تیکه ای افتاد تو بغلم...فقط کافیه بخوای و مردونگی بزاری!خندیدم و برگشتم سمتش و روی لباش رو بوسیدم که همه با ذوق و هیجان داد زدن و خندیدن و با خنده چشمکی زدم و لب زدم:
قربون مردونگیت عشقم!علیار جون کشداری کشید و روی گردنم رو بوسید که آیکان نشست کنارمون و گفت:
بس کنین دیگه اینکارها برای روی تخت...آرزو رو به رومون نشست و با چشای قلبی نگاهمون کرد و گفت:
نمردم و یه زوج مردونه ی جذاب دیدم!لبخندی بهش زدیم اما نگاه های تلخ آیکان اذیتم میکرد که رو به پنجره بود!
از توی بغل علیار بلند شدم و دست آیکان رو گرفتم و رو به جمع گفتم:
الآن میاییم!سمت اتاق بردمش و بعد ورود در رو بستم و رو بهش گفتم:
داداش...دقیقا چیکار داری میکنی؟!