⛓️108🍂

202 33 0
                                    

🌚اردلان🌚

مدتی بود که دیده بودمش.
همونی بود که همیشه میخواستم در کنارم داشته باشمش.
خب اولش دروغ بود بگم عاشقشم ولی به قدری شیرین بود که نتونم به عاشق شدن فکر نکنم!

آیهان وقتی ماجرای دل بستنم رو فهمید و درگیری فرضی بینمون شکل گرفت آرزو همه چیز رو شنید و میدونستیم تا چه اندازه روی داداشش حساسه و تنها پسر خانوادهشون و ته تقاری خونه بود.
سیلی که توی گوشم خوابوند تعجب برانگیز بود اما کمتر از این واکنش هم ازش انتظار نمیرفت.

ناراحت نشدم و بهش حق دادم مراقب داداشش باشه اما مگه من رو نمیشناخت؟!
یعنی من رو یه هوس باز فرض کرده؟!

وقتی گوشیم زنگ خورد و اسم آرشا روی اسکرین گوشیم پدیدار شد دیگه عمق فاجعه بود!

گوشیم رو برداشت و گفت:
آرشا میکشمت...برای من راه افتادی بدون اجازه من هر غلطی که دلت میخواد میکنی؟!

نفسی گرفت و حرصی گفت:
بزار بیام خونه بهت میفهمونم این دوست داشتنت چه عواقبی داره...

گوشی رو قطع کرد که دیگه ترس رو گذاشتم کنار.
گوشیم رو از دستش گرفتم و گفتم:
آرزو عین خواهرمی و احترامت برام واجبه اما نمیزارم...نمیزارم آرشا رو ازم بگیری...

بعد حرفم سمت در رفتم که آیهان پشت سرم پا تند کرد.
آرزو پوزخندی عصبی گفت:
میخوای بگی دوستش داری؟!هه...واقعا انتظار داری باور کنم...اونم تویی که فقط به فکر خوشگذرونیت هستی؟!

عصبی دادی زدم و گفتم:
حرف دهنت رو بفهم آرزو...من به آرشا نزدیک هم نشدم چه برسه بخوام بهش دست بزنم!

علیار اومد بینمون و با اخمی گفت:
یه دقیقه آروم بگیرین خب...با تهمت زدن بهم دیگه چیزی درست نمیشه...یه چیزی نگین که بعد نتونین جمعش کنین!

از بازوی آرزو گرفت و گفت:
آبجی بیا برو یه آبی به سر و صورتت بزن و ناهار رو بخوریم بعدش اصلا آرشا رو میاریم اینجا حرف میزنیم و درستش میکنیم...باشه؟!

حرف علیار رو پس نزد و رفت سمت سرویس.

علیار نگاه بدی به من انداخت و گفت:
یعنی متاسفم برات جای اینکه آتیش رو بخوابونی میای قلدری میکنی برای خواهر طرف؟!

⛓️in his captivity🍂जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें