🍁آیکان🍁🔙🔙🔙
بعد مدتی ور رفتن با افکار و ترسی که توی وجودم بود بالاخره تصمیم گرفتم بهش بگم!
بهش بگم و خودم رو خلاص کنم!
بگم که چقدر دوستش دارم!
بگم که میخوام همه چیزم باشه و همه چیزش باشم!میون راه نفس های عمیق کشیدم تا بتونم بر استرسم غلبه کنم.
وقتی به مغازه اش رسیدم و ماشین رو گوشه ای پارک کردم دیدم داخل مغازه هست و داره کرکره رو پایین میده.
سریع از ماشین پیاده شدم و جلوش رو گرفتم و گفتم:
عام...سلام حسین آقا...میخواستم یه دقیقه وقتتون رو بگیرم!لبخندی زد و نفس عمیقی کشید و سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
علیک سلام...چیشده باز ماشین خراب کردی؟!خنده ام گرفت و گفتم:
خب نه این بار یه کار دیگه ای هست...امر...امر خیره!اخمی کرد و گفت:
بیا تو ببینم چی میگی!وقتی وارد مغازه شدم کرکره رو داد پایین و رو بهم گفت:
زود بگو باید برم پیش پسرم حتما تا الآن هم زیادی بهانه گیریم رو کرده!لبخندی زدم و سری تکون دادم و یه راست رفتم سر اصل مطلب و گفتم!
گفتم و خودم رو خلاص کردم!
چند قدم بهش نزدیک شدم که متعجب و سوالی و با اخمی نگاهم کرد که لب زدم:
حسین...حسین آقا من...من خیلی وقته دلم گیره...دلم برات میتپه!بعد حرفم ندیدم چجوری و کی لبام روی لباش نشست!
اونقدری نزدیکی بهش حالم رو دگرگون کرده بود که بی فکر دلم بوسیدنش رو خواست!رسیدن به نیازم و حسرتم خوده آرامش بود اما وقتی یهویی از یقه ام گرفت و کوبیدم به دیوار به کل همه ی حسم پرید!
با دندون هایی که از عصبانیت روی هم ساییده میشدن لب زد:
چه غلطی کردی؟!به چه جرعتی؟من رو بوسیدی؟!هان؟!فکر کردی من به اون چشم و ابروی رنگ دارت چشم دارم بچه؟!بغضم شکست و اشک هام جاری شد.
چطور میتونست عشقم رو نبینه؟!
دوباره و دوباره دهن باز کردم و لب زدم:
حسین من دوستت دارم...دوستت دارم میفهمی؟!یه آن سیلی که توی صورتم خوابید پرتم کرد روی زمین و قبل از افتادن اصابت چیزی رو به سرم حس کردم و دیگه هیچی نفهمیدم و همه جا تاریک شد!
🔙🔙🔙