🍁آیکان🍁با لبای آویزون گفتم:
بابا تو رو خدا گیر نده!اخمی کرد و گفت:
این چه طرز حرف زدنه پسر؟!مگه نه اینکه کلی زحمت کشیدم برای این شرکت و پات رو محکم کردم تا بتونی راهم رو ادامه بدی...هوم؟!آهی کشیدم و گفتم:
چشم بابای عزیز...سعی میکنم از حالا به بعد درست تر کارها رو پیش ببرم!لبخندی زد و دستش رو روی دوشم گذاشت و گفت:
راستی داداشت با این پسره زیاد میگرده...میدونی کیه و چیکاره هست؟!اخمی کردم و حالت تفکر گرفتم.
شاید ترس بود که به وجودم رخنه کرد.
از این میترسیدم که بالاخره یه روز بفهمن و اتفاق هایی بیوفته که نباید!وقتی نگاه های منتظرش رو دیدم سریع سری تکون دادم و گفتم:
آره ارتباط داشتم باهاش...پسر خوبیه توی این مهمونی ها همدیکه رو دیدن لابد!مشکوک سری تکون داد و گفت:
بیا تو اتفاقا داداشت و دوستش هم بالا توی اتاق هستن!با لبخندی تایید کردم.
وقتی وارد خونه شدیم از پله ها دوییدم بالا و رفتم سمت اتاق آیهان و در زدم.
وقتی در رو باز نکرد عصبی دستگیره رو کشیدم پایین و وارد شدم.با بالا تنه ی لخت داشتن لب میگرفتن از هم.
با دیدنم با استرس از هم جدا شدن.
در رو بستم و یه قدم بهشون نزدیک شدم و گفتم:
زده به سرت آیهان؟!میدونستی بابا زرنگه و بعد علیار رو برداشتی آوردی خونه و بعد ریختین روی هم و دل و قلوه میدیدن؟!اخمی کرد و پیرهنش رو تنش کرد و گفت:
اصلا دوست دارم...به کسی چه مربوط...عشقمه و میخوام همه جا باهام باشه حتی توی حموم!تکخنده ای حرصی زدم و دستی به موهام کشیدم و رو به علیار کوب کرده گفتم:
تو یه چیزی بهش بگو داداش...این بچه کلا زیادی لجبازه!